Freitag, 28. Dezember 2007

طلوعي از مغرب نادر نادرپور


طلوعي از مغرب
در سرزمين من
بعد از طلوع خون ، خبر از آفتاب نيست
مهتاب سرخي از افق مشرق
بر چهره هاي سوخته مي تابد
وز آفتاب گمشده تقليد مي كند
اما هنوز ، در پس آن قله ي سپيد
خورشيد در شمايل سيمرغ زنده است
يك روز ، ناگهان
مي بينمش كه سايه فكندست بر سرم
اكنون درين ديار مسيحايي
بر آستان غربت خود ايستاده ام
شب ، بر فراز برج كليساها
تك تك ستارگان را مصلوب كرده است
اما ، فروغي از افق مغرب
بر آسمان يخ زده مي تازد
وز دور خاوران را تهديد مي كند
دانم كه اين طلوع شفق مانند
از آفتاب گمشده ي من نيست
من شاهد برآمدن آفتاب شب
در سرزمين ديگر و آفاق ديگرم
گويي به ابتداي جهان باز گشته ام
وز آن دوگانه ا=آتش آغاز مائنات
در اين طلوع تازه يكي جلوه كرده است
اما كدام يك ؟
آن شعله اي كه كيفر دزديدنش هنوز
منقار كركسان و جگرگاه دزد را
فرسوده مي كند ؟
آن شعله ي شگفت
كز قله ي بلند خدايان ربوده شد
تا چون چراغ معجزه اي در شب سياه
فرزند خاك را برساند به صبح پاك ؟
يا ، آتشي كه مايه ي فخر فرشته بود
اما گواه خواري انسان گشت ؟
آن آتش غرور كه شيطان را
در سجده گاه ، دشمن آدم كرد
تا روزي از بهشت ، دراندازدش به خاك ؟
آيا ، از آن دو نور نخستين ، كدام را
در اين غروب عمر ، توانم ديد
آن نور رأفتي كه فروتافت بر زمين
تا ما به ياري اش سفر آسمان كنيم ؟
يا برق كينه اي كه ز پهناي آسمان
ما را به تنگناي زمين افكند
تا چون درخت ، ريشه درين خاكدان كنيم ؟
پاسخ براي پرسش من نيست
وين آفتاب تازه در آفاق باختر
تنها تصوري است ز خورشيد خاورم
آه اي ديار دور
اي سرزمين كودكي من
خورشيد سرد مغرب بر من حرام باد
تا آفتاب تست در آفاق باورم
اي خاك يادگار
اي لوح جاودانه ي ايام
اي پاك ، اي زلال تر از آب و آينه
من ، نقش خويش را همه جا در تو ديده ام
تا چشم برتو دارم ، در خويش ننگرم
اي كاخ زرنگار
اي بام لاجوردي تاريخ
فانوس ياد توست كه در خواب هاي من
زير رواق غربت ، همواره روشن است
برق خيال توست كه گاهگريستن
در بامداد ابري من پرتو افكن است
اينجا ، هميشه ، روشني توست رهبرم
اي زاگاه مهر
اي جلوه گاه آتش زردشت
شب گرچه در مقابل منايستاده است
چشمانم از بلندي طالع به سوي توست
وز پشت قله هاي مه آلوده ي زمين
در آسمان صبح تو پيداست اخترم
اي ملك بي غروب
اي مرز و بوم پير جوانبختي
اي آشيان كهنه ي سيمرغ
يك روز ، ناگهان
چون چشم من ز پنجره افتد به آسمان
مي بينم آفتاب تو را در برابرم

Keine Kommentare: