Sonntag, 30. Dezember 2007

عشق و مغز آن/2























بخش دوّم؛
… حالا فرض كنیم دو نفر بنا به علل و دلایل خاصّ و با توجّه به شرایطی مناسب به یكدیگر چنان علاقه مند میشوند كه خودشان را عاشق و معشوق یكدیگر دانسته و برای رابطه خود نامی و حالتی بجز «عشق» نمیتوانند تصوّر كنند. خوب همانطور كه گرسنگی، ترس، هیجان، خستگی، درد، رضاء، لذّت و الی آخر از احساسات آدمی تابع یك سری شرایط و ویژگیهای خاصِّ مادی، علاوه بر عوامل خارجی، بدن در حین ادراك آنها میباشد؛ همینطور است وضع مغز و سلسله اعصاب انسان در حین تجربه عشق و مراحلش و تبعاتش. محلّ وقوع و پروسس عواطف، منجمله عشق، اصلاً مغز است و نه قلب؛ كه عمدتاً غدّه ای است در مغز میانی بنام «آمیگدال». بنابر نظر ارسطو تا محمّد(ص) و تا همین چند قرن پیش این قلب بود كه مركز فكر و علم و عواطف و ادراكات محسوب میشد و جالب است بدانید كه در تشریح قدیم، مصری و یونانی، مغز به عنوان رادیاتور بدن كه قرار است تا دمای خون را پائین آورد تلقی میشد. مثلاً مصریها در حین مومیائی كردن اندام مُرده ها جمجمه شان را از مغز، از طریق سوراخهای بینی و به تدریج با شله كردن آن، تخلیه میكردند ولی قلب را در بدن دست ناخورده بحال خود باقی می گذاشتند. این قلب بود كه مقدّس قلمداد میشد و نه مغز كما اینكه در قرآن میخوانیم خداوند علم كه همان نور باشد را در قلب كسانیكه بخواهد میتاباند. باری، بزودی پیوند قلب خوك بجای قلب خراب ما انسانها آنهم به كمك اختراع داروهائی كه سیستم ایمنی بدن ما را نسبت این پیوند دچار خودزنی نكند؛ یك جرّاحی رایج با نتایج بسیار مطلوب خواهد شد. آمّا فكر نكنم شما بخواهید، حتی به فرض امكان، مغز یك شیمپانزه، تا چه رسد به یك خوك، را در بالای بصل النخاعتان پیوند بزنید. . . !

بادبادك عشق و تمامی حلقه‌های آویزانش: آن از خود بیخود‌شدنها، گرما، همه را دوست داشتن، التهابها و دل مالش رفتنها، تعالی، تپشهای سنگین قلب، سبكباری و پرواز، شور و شعف و نشاط، سرزندگی و احساس جوانی، شبهای بی خوابی و روزهای بی ‌اشتهایی، عرق كف دستان، شكها و تردیدها، حسادتها؛ همه و همه به میزان بالای هورمونهائی، hormones، چون دُوپامین، Dopamine، و نُوراپینِفرین، Norepinephrine، موجود در مغز آن عاشق و معشوق مرتبط می‌باشد. در واقع تراكم بالای این «ناقلان عصبی» در مغز بعنوان محرك‌هائی باعث بروز احساس شعف و رضا در حیوانات و منجمله انسان می‌شود.

بر اساس فرضیه علمی؛ پیشنهاد من به شما عزیزانِ ـ در ـ حال ـ حاضر ـ عاشق یا شما ـ منتظران ـ هُدهُد ـ عشق (یعنی همان خلجان و احساسی كه بدان دیگر شبانگاهان نخسبید و همش به «او» بیاندیشید و تار و پود وجودتان از خاطرات لطیف و نازنین گفتگوی آنروزتان با وی لبریز ‌شود تا جائیكه به آن دیگر وسواس پیدا ‌كنید و افكارتان‌ بلوكه ‌شود) اینست كه از رویداد و كیفیّت وقوع این طغیانها و امواجش در پردازشگر داخل جمجمه تان ، مغزتان، زیادی شگفت‌زده و متحیّر نشوید. چرا كه این پدیده تنها معلول افزایش میزان دُوپامین و نُوراپینِفرین و در همانحال كاهش سِروتُنین، Serotonin، است كه موجب این وسوسه فكری یعنی عشق در شما می‌گردد.

بطور اساسی می‌توان عشق را بر اساس ویژگیهای تطابقی آن در رابطه با نوع انسان به مراحل سه گانه زیر افراز نمود:

Lust.۱ : عشقی كه به هر قیمت ممكن تو را اسیر و بازیچه خود می‌كند و بازیگر این نمایش در مغز عاشق هم یك هورمون بیش نیست. همان هوس یا شهوت و از خود بیخود شدنها كه مربوط به تستسترون، Testosterone هم در در مردان و هم در زنان است. بطور مثال می‌توان با تزریق این هورمون به یك زن میانسال میل جنسی او را افزایش داد. اوّل عشق است و طبعاً دوندگی بسیار میطلبد و شما به سوختی با دمای احتراق بسیار پائین امّا با حرارتی نسبتاً بالا محتاجید. تحمّل گرسنگی، تشنگی، بیخوابیها، و آن دیگر مصیبتهای طبیعی كه عشق بر خرمن جانتان جرقه خود را زده همه بواسطه ترشّحات همین هورمون است. تستسترون موتور ماشین شما را در این فاز روبراه و بهینه نگاه میدارد. فیل به خانه مرغ وارد شده است!

۲.Infatuation : عشق رُمانتیك یا همان آزادی پرواز تخیّلات لیلی و مجنون وار؛ شیفتگی و نوعی وسواس احساسی. كه این مرحله نیز یكی دیگر از مكانیزم‌های مغز است در وابستگی اش به مقادیر بالای ناقلان عصبی چون دوُپامین و نُوراپینفرین و باز احتمالاً میزان اندك سراتونین در آن. مرحله‌ای كه در طیّ آن واكنشهای شیمیایی كه در بالا ذكر كردیم، در مغز صورت می‌گیرد و در نتیجه افكار فرد مورد نظر را به زنجیر كشیده و انرژی و انگیزه دوست‌یابی، او را از دیگران برّانده و صرفاً تمام آنرا بر روی دلدارش آنهم با شدّت تمام متمركز می‌سازد. معمولاً بررسی و غور و تعمّق در معنای عشق در همین مرحله برای عاشقان فراهم میآید. اشعار و داستانها و رمانها و سناریو ها و نمایشنامه ها و گفتارهای نغز و آنچنانی همه و همه از محصولات، و بلكه بهتر بگم، میوه های این فازند. حالا در این مرحله شما میتوانید با تعلّقی شدید كه در كُنه خود وسواسانه نیز هست به رویدادی كه در حقّ شما بنام عشق افتاده حدّاقل فكر كنید و برایش در عمق ضمیر و ثُخْنِ وجود خود محل، ظرفیت و فضا ایجاد كنید. فانتازی ببافید و در عالم مجازی آن به پرواز و سیر و سیاحت بپردازید. مرغ بیچاره است و خانه و بال و پرش در هم شكسته و سخت در مقام چاره و تدبیر بلكه این هیولا یا فیل عشق را بر سر سفره حقیر خود توان پذیرائی یابد. نقشه كشی برای تحمّل این تغییر ذائقه وجودی یا آن «تجربه به كلی دیگر» از همین نقطه آغاز میشود.

۳.Affection : نهایتاً سِفْر سوّم این سیر جادوئی چیزی نیست جزاحساس وابستگی و تعلّق، صلح و صفا و آرامش و همچنین ایمنی و آسایش خاطر كه در نتیجه روابط پایدار و مستمرّ انس دو فرد با یكدیگر میانشان پدیدار می شود. در اینحال و با توجّه به سرمایه گذاری عاطفی، جنسی، مالی، ژنتیكی (در قالب اولاد)، و غیره از ایندست و تبعاً انتظار برداشت بهره از آن وارد یك دوره نسبتاً ثابت و مودًت آمیز با معشوقتان میشوید. و جالب است كه دوامش به لحاظ مولكولی تابع مقدار دو هرمون بنام واسوپِرسین، Vasopressin، اُكسیتوسین، Oxytocin، در مغز عشّاق است. تعلّقی بالواسطه، كمی رقیقتر از عشق در مراحل و منازل اوّل و دوّم. ویژگی تطابقی یا فایده تكاملی آنهم واضح است؛ به منظور نوعی تضمین مراقبت والدین از ثمره جفت‌گیری، حدّاقل در بدو زندگی فرزندان.

باز بگذارید اینجا من با زدن به صحرای «فمنیزم» روضه خود را بخوانم بلكه اشكی بگیرم! ببینید عزیزان من؛ تا میلیونها سال پیش از این نیز اجداد و نیاكان ما تا پایان دوران طفولیّت فرزندانشان، درست نظیر ما ناگزیر از حمایت آنها و در نتیجه تشكیل خانواده بودند. كما اینكه اولاد فیلها به خانواده هائی متشكّل از سی تا چهل عضو و عمدتاً مادرسالارانه پا بدنیا میگذارند؛ آنهم در تحت رهبری یك فیل ماده امّا با تجربه و قوی. این دقیقاً همان محیط خانوادگی بود كه نیاكان ما در آن بدنیا قدم میگذاردند و نه نهاد دوتائی و فقیر و كسل كننده ازدواج. گر چه ازدواج یك مُـد و میم مدرن است و همچون دیگر مصنوعات گذشته فرهنگی بشر در حال اضمحلال؛ امّا خانواده یك قدمت تطابقی ـ تكاملی دارد و كاملاً طبیعی است و منحصر به انسان هم نیست. سگهای وحشی و گرگها و شیران و كفتارها و میمونها و دلفینها و شیرهای دریائی و اصولاً بسیاری دیگر از پستانداران نیز در واحدهای اجتماعی ـ خانوادگی زندگی كرده و با یكدیگر تعاطی دارند. بچّه بلحاظ اعتباری متعلّق به قبیله، خانواده، و بلحاظ حقیقی متعلّق به مادرش بود. من گاه میبینم رهبران دولت و روحانیون مذهبی چه در غرب و البته در شرق و جهان اسلام كالائی بخس و غیر طبیعی بنام ازدواج را با كادوی تشكیل خانواده به خلایق میفروشند. بنای ازدواجها بخاطر آنكه انسان طبیعتاً حیوانی «تكامیزش» نیست از هم فرو میریزند امّا این آقایان با ترغیب جوانان به ازدواج هر چه زودتر و بیشتر آنها با هم میخواهند جبران مافات بكنند. حالا علم تكامل بطور عام و سكس ـ شناسی بطور خاصّ بیست سالی هست كه دارد بهشون میگه آقایون: ”نـره“ باز بلافاصله برات آیه و روایت میارن كه: ”بدوش“ . . . مسخره نیست جدّاً ؟!!! منفعت زن و بچّه هایش در تشكیل خانواده است و نه لزوماً ازدواج و نمونه های شكلگیری آنرا بخوبی میتوانید در اروپا و آمریكا مشاهده بكنید و مدل مزبور بزودی خود را در كشوری نظیر ما، آنهم با این ارقام بالای طلاق و افزایش تحصیلات زنان و اشتغال آنها و البتّه با جمع شدن طومار حكومت فاسد آخوندیك، كپی و شایع خواهد كرد و همین است نیاز زنان ما در به «خودآگاهی فمنیستی» آنها. چون، خانواده مدرن امّا طبیعی فردا به مدیریّت و لیاقت و خلّاقیت زن از توانائیهای حاصل از مغز و ذهن خودش نیازمند است؛ كه در ضمن یكی از نتّاج طبیعی آنهم آمیزش زنان است با هم ــ چون یك نُرم اجتماعی در جهت مودّت و عشق نسبت به یكدیگر دقیقاً نظیر همان هنجاری كه زمانی در میان اجداد كهن مادری ما و یا امروزه بونوبوها برقرار بوده و هست. بعضیها این حرف من را به عنوان دعوت من به لزبینیزم می انگارند در حالیكه من حرفم از اساس چیز دیگریست. اوّلاً، «آمیزش» در قاموس فرهنگ و فلسفه فمنیستی من به مفهوم عام «ماساژ تا رضاء» است و نه سكس؛ ثانیاً، بیولوژی و كاركرد سكس ــ ابزار زن و مغزش «رضاء» را نه با ارگان تناسلی او، بابهشت، بلكه بوسیله آلت آمیزشی او، كچل، برایش فراهم میكند؛ ثالثاً، زن بعلّت طبیعی مادر بچّه است و نیازی به عقد قرار داد با شخص دیگر آنهم در قالب ازدواج در تضمین انتقال ژنتیكی خود به نسل دیگر ندارد؛ رابعاً، منفعت حدّاكثری زن در رابطه زناشوئی با یك و فقط یك مرد حاصل نمیشود؛ خامساً، من گفتم آمیزش زنان با هم نتیجه قهری، و بنطر من كاملاً مطلوب و نه ناخواسته، فُرمت جدید شكل گیری خانواده میباشد ــ آنهم نه در حول «تضمین وراثت ژنتیكی مردان» بلكه بر محور «منفعت حدّ اكثری زنان و كودكان»؛ سادساً، این حقِّ طبیعی زن است كه بچّه دار بشود و امّا پدر آن بچه را لزوماً بعنوان همسر و بدّتر از این شوهر خویش نخواهد؛ سابعاً، جنس اوّل زن است و نه مرد.


باری، داشتم میگفتم كه در آن دوران مردان چندان در پی تضمین ثبت و ضبط و تعقیب ژنتیكی اسپرمهای مسخره خود در كنه هسته سلّولهای اندام اطفال خود نبودند و خبری هم نه از تحمیل حجاب و انتظار عفّت مضاعف از زنان بود و نه اینكه آنها محكوم به معاشرت و آمیزش و معاشقه و همخوابی با یك و فقط یك مرد تا دم مرگشان بودند. نشانش نیز به همین كه دستگاه تكامل اصلاً بچّه را شبیه پدرش بدنیا نمی آورد تا مبادا هابیل و قابیل بر سر اینكه ”ای وای دوست دخترم بچّه تو را زائید“ قصد جان یكدیگر را كنند. . . ! حالا بنا بر همان اسطوره، دعوای آنها نیز بر سر این نبود بلكه همچون دیگر حیوانات نر، بر سر تصاحب ماده های هر چه زیباتر و بیشتر، تضادّشان به قتل یكی از آنها منجر گشت!

بنابراین تركیبات محتمل ریاضی و بسیار متنوّع فعّالیتها و تعاملات این سوپهای هرمونی، ناقلان ـ میان ـ عصبی و تركیبات شیمیائی مؤثّر بر مدارها و شبكه ها و بافتها و لایه های مغز است كه خود را در مقام بروز فرمانهای آن بشكل رفتارهای عدیده در قالب تشخّصهای متمایز از یكدیگر نشان می‌دهند. عشق اگر چه همچون یك ماهی لیز و جلف بسادگی تن به تور آنالیز فكر و زبان ما نمیدهد امّا خود محصول سیستم‌هائی است كه در یك سلسله محدود از روابط علی و عینی و تبعاً تجربی قرار دارد. این رشته های علی تحت نسبتهائی معیّن با یكدیگر مربوط و بر هم تأثیر میگذارند. حال اگر منظورم را از بیان این مطالب فهمیده باشید خواهید دانست كه میان نشان، دالّ، و تشخیص، مدلول، نه با صدور احكام تسلّمی و عرفی و عقلی و ممتیكی بلكه بنحو آزمایشی میبایست ارتباط جُست و سپس بطور علمی داوری نمود.

ببینید، امروزه با مشاهده مغز موشها و انسانهای زنده می‌توان به جرأت گفت كه گیرنده‌های هورمون ”شادی“ دُوپامین در مغز افراد معتاد نسبت به افراد عادی كمتر است. این بدان معناست كه استعمال «موادّ مخدّر» و یا «عشق» (حال میخواهد موضوع آن عشق یك انسان دیگر باشد یا جمع آوری كلكسیون تمبر) به یك میزان دوپامین و تبعاً شادی را به حدّ اعلای خود می رساند. معتاد و و عاشق دو نمود یك علّتند؛ هر چند فرهنگ بشر در باب اوّلی تهی از شعر و معر و هنر و دیگر مصنوعات ممتیكی بوده باشد. اوّلی را مجرم و خاطی و مأوایش را زندان میدانیم و دوّمی را ته سرمان گذاشته حلوا حلوا كرده بر حالش غبطه میخوریم. حالا بیائید یك گام دیگر بسمت حقیقت برداریم. اصلاً كثرت دوپامین علامت یك امر برجسته تر و به مراتب مهمتر از وجود یك حالت در انسان یا حیوان است. بدین خاطر كه اعتیاد صرفاً جنبه نشئگی و یا لذّت و یا بدتر رفع احتیاج ندارد، بلكه مطالعات اخیر پژوهشگران حاكی از این است كه همان منطقه از مغز فرد (بعلاوه بخش جلوی قشر خاكستری، Frontal Cortex، كه اصلاً مسئول تفكّر است) معتاد وقتی كه به اوج نشئگی خود می رسد، نزد فرد خاطرخواهی هم كه به تصویر دلبرش مینگرد فعّال و به اصطلاح روشن می‌شود. غفلت از این، یعنی عشق به افیون و نهً ساده لوحانه در اعتقاد به احتیاج مغز به آن، است كه مایه تعجّب و افسوس ما در مشاهده سختی و بلكه محال بودن ترك اعتیاد توّسط معتادان و همچنین نظاره رفتارهای افراطی و تفریطی عاشقان در تعاطی با یكدیگر و گاه خودكشی آنها اگر از معشوقشان جدا افتند.

گروهی از محقّقان دانشگاهی در لندن طیّ آزمایشی تغییرات مغزی افرادی را كه مدّعی عشق جگرسوز بودند مورد سنجش و بررسی قرار داده‌اند. هفده داوطلب عاشق آنهم قبراق و سرحال زیر نظر پژوهشگران در این آزمایش كه با بهره‌گیری از متُد اِسكَنِ مغناطیسی,Magnetic resonance , انجام گرفت شركت كردند. بعلاوه از دستگاه دروغ‌سنج نیز، برای محكم‌كاری و خودداری از مبالغات عشقی آنها استفاده شد. نتیجه آزمایش بسیار جالب و مهیّج بود. حتماً می‌پرسید چگونه‌؟!

به محض اینكه چشم مجنون‌های شیفته به تصاویر لیلی‌های دلربا افتاد، تو گوئی یك لامپ هزار واتی در بخشی از مغزشان روشن میشد، آنهم قسمتی كه معمولاً امّا دقیقاً با استعمال داروهای مخدّر و شعف‌آور نظیر ال.اس.دی فعّال می‌شود. از طرفی عكس العمل مغز همین داوطلبان هنگامی كه تصاویر دوستان قدیمیشان به آنها نشان داده میشد، زیاد قابل توجّه نبود و تغییرات شیمیابی محسوسی مشاهده نشد.

اثبات این قضیه از لحاظ علمی نیز توسّط دانشمندان صورت گرفته است. تزریق ا’كسیتوسین (مرحله سوّم عشق و هورمونهای مربوط به ناقلان عصبی مغز هنوز یادتان هست؟!) به موشهایی صحرائی موجب اُنس و خو گرفتن آنها با یكدیگر می‌شود. خوب، بدیهی است كه این نشانگر وجود پیوندی میان احساس تعلّق و مودّت از یكطرف و وجود این هورمون در مغز حیوان از طرف دیگر است. حالا برای رفع شبه تقارن تصادفی میان این متغیّر، هورمون مزبور، و تابعش، مسئولیّت تعلّقی، جالب اینجاست كه بدانید تزریق عنصری كه اثر ا’كسیتوسین را در مغز موشها خنثی می‌كند، موجب كناره‌گیری آنها از یكدیگر می‌شود، تا جایی كه دیگر این موجودات آزمایشگاهی همدیگر را تحویل هم نمی‌گیرند تا چه رسد در جهت آسایش اعضای خانواده خود تلاش كنند. اصطلاح «ددبیت فاذر» یا «پدران بچّه پس انداز و لااُبالی» را اگر با آن آشنا هستید، حكایت همین موشهای فاقد اُكسیتوسین است . . .!

حالا من كاملاً میتوانم دندان قروچه برخی از شما خوانندگانم را پیش خود مجسّم كنم كه با خود هی غر میزنید: ” ای بابا ما كه تا بحال فكر میكردیم «عشق» را هـفـت منزل است و هفتاد بطن و هفتصد معنا و هفتهزار معمّا حالا این اومده ظرف سه مرحله با چهار تا اطوار خارجی و هورمون داخلی فاتحشُ رو خوند رفت كه …!؟! “ و پاسخ منهم به شما جز این نیست كه: ” از نتایج مطلوب علم همین بس كه از فرهنگ ما دائماً دارد اُسطوره زدائی میكند و همین است ارزش و سرّ جهادی كه در ساختن، و نه صرفاً جستجوی، «معنای زندگی» باید بخرج دهیم؛ آنهم دست تنها و بقول قرآن ”فـر ا د ی“ یا فردی! بعبارت دیگر دارم بر سرتان فریاد میزنم كه: ” هان، ای غافلان خوش نشین بر سر میراث و خوان معانی اساطیری، ای طمّاعان گنجهای پنهان و آماده در خاك و غار سنّت، دین، آئین، عُرف و تسلّمات؛ زخرف نجوئید بیش از این كه دیگر از آن تاك نشان و آن تاك ـ نشان هیچ خبری نیست. معنا را همچون ثروت باید برایش كار كرد تولید نمود و ساخت؛ هــمیـــــن . . . “

Keine Kommentare: