Montag, 4. Februar 2008

دیوارهای کاه گلی و باغ بزرگمون،





























دیوارهای کاه گلی و باغ بزرگمون، کوچه های باریک و حبیب آقا صاحب بقالی سر کوچه، با سبیل های معروفش ، درخت انار توی باغ که هر سال پاییز اناراش مثل ستاره توی شب ها بهمون چشمک می زدن ، شب های تابستون بالای پشت بوم نسیم سرد رو پوست تنمون، صدای صبح و بیدار شدن ما ، هنوز نغمه های زیبای اون تو گوشمه و فکر کنم دیگه هیچ جازیباتر از اون نشنیدم.اول مهر مدرسه ی پیشاهنگی قیافمو مجسم می کنم با موهای نمره ی چهار ، پدرم و چپقش که خیلی دوسش داشت روی متکای مخصوص خودش نشسته، گوششو چسبونده به رادیو زغالی اش . وطن، جایی که زاده شدیم و ریشه هامون گرچه پوسیده باشند اما هنوز بعد از این همه سال تو خاکشن .
ظهر های داغ و منگ تابستون ، چرت دم عصر با صدای بازی بچه ها تو کوچه ، صدای آقا غلام با دوچرخه اش ، شغل اش این بود که جارو درست کنه و بفروشه ، دیگه هیچ وقت صدایی آرامش بخش تراز صداش توی عمرم نشنیدم . شب های سرد زمستون با آرزوی لباس های نوی عید سر شدن ، شب چهارشنبه سوری پریدن از روی بته های توی کوچه، چپق آقا جون که وقتی رفت با ارزش ترین یادگاریش بود،گلدون فیروزه ای مادر بزرگ توی هشتی روی چهارپایه زیر قاب عکس نقاشی شده ی پدرش ، دستمال ترمه ی زیر گلدون، یاس های توش که با بوش می شد مست شد و دیوانه ، کتاب حافظ آقا جون که هر شب قبل از خواب برای همه بلند می خوند بالای رف ، خونه ی بزرگی که گرچه توش چیز با ارزشی پیدا نمی شد اما صفای اهالی اون بی قیمت بود .
بازی های کودکانه ی ما عصرها توی حیاط باغ دور حوضی که ماهی های قرمزش هم عضوی از اعضای خونه بودن ، آب پاشی دم عصر روی سنگ فرش های حیاط که بوی تربت از اون بلند می شد ، جاروی مادر تکیه داده شده به دیوار، جا که عصرها توی حیاط پهن می کرد و رو به همون درخت انار می نشست و حافظ می خوند، آخرش دور خودش فوت می کرد، ما هم حتما توی دلمون بهش می خندیدیم اما حالا می فهمم که چقدرموثر بوده، از آخر هم کنار همین جا پیش همون رفت که خیلی دوستش داشت.
پنجره های بالا بلند خونه با شیشه های رنگی هر کدوم مثل یه رنگین کمون روی فرش قرمز رنگ خونه، وقتایی که آقا جون خوشحال بود صدای قمرالملوک وزیری بود که از گرامافون روسی اش دیوار به دیوار توی خونه می چرخید.
همه ی اینها خاطرات رنگ و رو رفته اند. همان که حافظ ورق ورق شده اش را با همه ی دنیا عوض نمی کرد. همان که شیرینی داستان های قدیمی اش برایم از حلوا های مادر بزرگ هم شیرین تر بود.همان که هنوز با صدای لرزانش نصیحتم می کند که هر جای دنیا که رفتی پسرم بمان.همان که فراموش می کند هر داستانش را برایم چند باره تعریف کرده اما من هنوز تشنه ی کلمه به کلمه ی حزن صدایش هستم.همان که وادارم کرد حافظ را شروع کنم به ازبر کردن.همان که مرا عاشق بوی مست کننده ی خاک این سرزمین کرد..هر غزلی از حافظ که بخوانم یاد اوست که اگر هم نباشد با من حرف ها دارد.

مستي
هوا باراني و من مست و او مست
شراب سرخ شيرين در سبو مست
همه چشم سياهش سر به سر ناز
همه زلف درازش مو به مو مست

Keine Kommentare: