Dienstag, 22. Januar 2008

پشت صحنه فيلم تنگسير با بهروز وثوقي


تنگسير















كارگردان: امير نادري

فيلمنامه: امير نادري (بر اساس داستان «تنگسير» اثر صادق چوبك)

مدير فيلمبرداري: نعمت حقيقي

تدوين: مهدي رجائيان

موسيقي: لوريس چكناواريان

عكاس: كيومرث درمبخش

بازيگران: بهروز وثوقي، پرويز فني زاده، جعفر والي، عنايت بخشي، نوري كسرايي، مهري وداديان، حسين اميرفضلي، عباس ناظريان، رضا رخشاني، روح الله مفيدي، علي اكبر مهدوي فر، نعمت الله گرجي

سال ساخت: 1352



خلاصه داستان :
زائرمحمد سعي مي كند ورزاي سكينه را رام كند؛ اما گاو صدمه مي بيند. اين حادثه، و پرخاش سكينه نسبت به زائرمحمد، باعث مي شود تا او براي گرفتن طلبش از آقا علي وكيل ، عبدالكريم حاج حمزه، ابول گنده رجب و شيخ ابوتراب برازجاني اقدام كند. آنها زائر محمد را با تمسخر از خود مي رانند و مي گويند كه سرمايه اش در معامله سوخت شده است. زائر محمد تفنگ قديمي و تبر زنگ زده اش را از زير خاك بيرون مي آورد و پس از خداحافظي از همسرش شهرو درصدد انتقام بر مي آيد. او پس از كشتن عبدالكريم حاج حمزه و شيخ ابوتراب از دست امنيه ها به اغذيه فروشي بارون آساتور پناه مي برد و از اسماعيل ، شاگرد بارون آساتور، مي خواهد كه با برادر همسرش تماس بگيرد و شهرو و فرزندانش را براي سفر آماده كند. به دستور نايب امينه ها در اطراف خانه ي ابول گنده رجب كشيك مي كشند؛ اما زائر محمد با همكاري مردم او را از خانه بيرون مي كشد و با شليك گلوله از پا در مي آورد، و سرانجام به آب مي زند تا به همسر و فرزندانش در آن سوي ساحل ملحق شود.


اميرنادری پس ازشکست تجاری "تنگنا"، "تنگسير" را با گوشه چشمی به بازارساخت (هنرپيشه پولساز، رنگ و پرده عريض). نادری درمورد گزينش اين قصه چنين گفته است: "دلبستگی من به تنگسير فقط ازنوشته "صادق چوبک" ريشه نمی گيرد. من از کودکی ماجرای زندگی "زارمحمد" قهرمان اين قصه را شنيده بودم و ازهمان زمان حس کردم که او را درست می شناسم و به اوعلاقمند شده بودم- آنچه براو گذشته بود، برای من آشنا بود و اگرغيرازاين بود، رمان را فيلم نمی کردم." جدا از اين موضوع، اصولا کتاب تنگسيرمحتوا و ساختنانی مناسب برای سينمای حادثه پردازدارد. زيرا درآن رويدادها با سرعت و تحرک اتفاق می افتد، و مخاطب را برعليه آدم های منفی قصه برمی انگيزد. تماشاچيان فيلم با خوانندگان کتاب با "زارمحمد" احساس همدلی می کنند، زيرا بهانه هايی که برای عصيان او عنوان می شوند، همه قوی و غيرقابل ترديد هستند.

"زارمحمد"، نه فقط همه اندوخته اش مورد تجاوزو سوء استفاده عده ای متقلب قرار گرفته، بلکه خود اوهم تحقير و رانده می شود. آنهايی که درمقابل "زارمحمد" قراردارند از جمله آدمهای سرشناس شهرهستند که به چپاول کسانی نظير "زارمحمد" می پردازند. اهالی شهرازاين ظلم آگاه هستند، اما جرات اعتراض و مقاومت دربرابرآنها را ندارند. با اين حال زارمحمد درمقابل آنها می ايستد و طی مبارزه اش ديگرفقط در فکربازپس گرفتن اندوخته اش نيست، بلکه می خواهد نسبت به خود اعاده حيثيت کند و دراين رهگذربه ساير محرومان می آموزد که می توان عليه بيدادگری قيام کرد.

"اميرنادری» دراين فيلم، خود را بيشتردرگيرماجرا می سازد تا تحليل شخصيت آدمها،، از همين رو، کاراو مورد خرده گيری پاره ای ازمنتقدين قرارگرفت و گفته شد که تمايل فيلم سازی برای حادثه پردازی، او را از واقعيت گرايی و نزديک شدن به آدمهای کوچه و خيابان بازداشته است و حتی گفته شد که اين فيلم اوشباهت زيادی به وسترن های ايتاليائی دارد.


میگویند تنگسير بهترين فيلم اقتباسي تاريخ سينماي ايران است

بهروز برادري داشته يک سال کوچک تر از خودش بنام فيروز، و دو خواهر کوچک که آنها هم با يکديگر يک سال اختلاف سن داشتند به نام هاي گلدون و مهين. خانواده ي وي بعدها به تهران مي روند. اوايل اقامت در تهران، زندگي دشواري داشتند. خواهرانش حصبه مي گيرند و مي ميرند. پدرش در بهداري کار مي کند...



ساعت پنج صبح روز بيستم اسفند ماه ۱۳۱۶ خورشيدي، در شهرستان خوي آذربايجان، پسري به دنيا آمد که اولين فرزند خانواده بود. پدربزرگ مادري اش – "جعفرزاده چهراقي" - که روحاني بود و امام جمعه ي تبريز، اسم او را گذاشت "خليل"، و به رسم آن زمان، نام و ساعت و روز تولدش را پشت قرآن نوشت. چون مي گفتند در روز خوبي متولد شده، او را "بهروز" ناميدند. خانواده ي پدري از خان ها و مالکان آن روزگار در آن خطه بودند. اصلاً اهل مرند بودند و بيشتر خويشاوندان پدري اش در آن شهر زندگي مي کردند.
"بهروز" برادري داشته يک سال کوچک تر از خودش بنام "فيروز"، و دو خواهر کوچک که آنها هم با يکديگر يک سال اختلاف سن داشتند به نام هاي "گلدون" و "مهين". خانواده ي وي بعدها به تهران مي روند. اوايل اقامت در تهران، زندگي دشواري داشتند. خواهرانش حصبه مي گيرند و مي ميرند. پدرش در بهداري کار مي کند. اولين فيلم ايراني که "بهروز" مي بيند «ولگرد» است با بازيگري "ناصر ملک مطيعي". "بهروز" شبيه "ناصر" گريم مي کند و لباس مي پوشد و جرقه ي هنرپيشگي در وجودش شعله مي کشد.
زندگينامه ي "بهروز وثوقي" را "ناصر زراعتي"، نويسنده ي معروف سينماي ايران و با همياري "مرتضا نگاهي" (روزنامه‌نگار)، "پرويز شفا"، دکتر "کمال آذري"، "فرامرز خداياري" و "اکبر صديق"، توسط نشر «آران پرس» در سانفرانسيسکو (در 5000 نسخه در ماه آگوست سال 2004) نوشته و از زمان تصميم "بهروز" به انتشار خاطراتش تا چاپ آن چهار سال طول کشيده است. طولاني شدن اين مدت يکي به علت فاصله ي مکاني "زراعتي" (شهر گوتنبرگِ سوئد) و "بهروز وثوقي" (سان فرانسيسکو - امريکا) بوده و حدود يک سال هم منتظر کسب مجوز از وزارت ارشاد بودند که تا به حال بي نتيجه مانده. "ناصر زراعتي" در وبلاگش نوشته: «براي انجام کار اين کتاب، من در سه سال متوالي، سه سفر (دو اقامت يک‌ ماهه و يک‌ بار هم 45 روز) از سوئد به سانفرانسيسکو کاليفرنيا رفتم که البته هر بار به بهانه‌ي نمايش فيلم يا سخنراني و داستان‌خواني و از اين جور کارها بود تا انجمن‌هاي ايراني و دوستان دست‌اندرکار بليت رفت و برگشت مرا تقبل کنند و در تمام مدت هم مهمان دوست قديمي‌ام "مرتضا نگاهي" بودم و در خلوت خانه‌ي او و با استفاده از کامپيوتر او بود که کار مي‌کردم. در سفر اول، يکي دو هفته هر روز ساعت‌ها با "بهروز" نشستم و پرسيدم و او گفت و حرف‌هامان را ضبط کرديم که حدود 40 نوار يک و يک ساعته و نيمه شد. (گمان مي‌کنم اين نوارها موجود باشد). بعد، تمام حرف‌هاي "بهروز" را عيناً روي کاغذ آوردم. اين دستنوشته‌ها حدود 1000 صفحه شد. آن‌گاه بود که شروع کردم به نگارش کتاب روي برنامه ي واژه ‌نگارِ فارسي در کامپيوتر. پس از نوشتن، به دو سه شکل و شيوه، سرانجام روي همين شکل و شمايل فعلي کتاب، توافق کرديم و من بخش به بخش که کار آماده مي‌شد، پرينت مي‌گرفتم و به "بهروز" مي‌دادم تا بخواند. و اين کار در فاصله‌ي آن سه سال ادامه يافت؛ چه زماني که در سوئد بودم و چه آن روزها که به سانفرانسيسکو مي‌رفتم. شرح جزئيات بيش‌تر موجب کسالت خواننده خواهد شد. فقط اين را بگويم که تا کار به انجام برسد، کل کتاب را که در واژه‌نگار بيش از 600 صفحه بود، من هفت بار پرينت گرفتم و متن‌ها را پُست کردم براي "بهروز".... دراين بازخواني‌ها، دوستان ديگري هم گاه شرکت مي‌کردند و نظر مي‌دادند که من در مقدمه ي کتاب از آنان تشکر کرده‌ام و البته هميشه "مرتضا نگاهي" هم بود که کار را دنبال مي‌کرد و به نوعي مشوق من بود و همين همياري او دراين زمينه، براي من مفيد بود. اغراق نکرده‌ام اگر بگويم که براي اين کتاب، من به اندازه‌ي نوشتن پنج، شش رمان زحمت کشيدم».
انتشارات «معين» در تهران قرار بوده که آن را منتشر کند. "صالح رامسري"، مديريت توليد انتشارات «معين»، در گفت و گو با خبرگزاري ايلنا، گفته است: «اين کتاب شامل زندگي نامه ي کامل "بهروز وثوقي"، بازيگر شاخص سينماي پيش از انقلاب ايران است که در 600 صفحه و در قطع وزيري تهيه شده. اين کتاب اصلاً سياسي نيست و نماينده ي "بهروز وثوقي" در ايران براي انتشار کتاب، برادرش "بهزاد وثوقي " است.
*******
"نادري" که تا آن زمان يکي دو فيلم ساخته و «تنگنا» و «خداحافظ رفيق» او از جمله فيلم هاي قابل توجه و مورد بحث بوده است، مي رود سراغ رمان "چوبک" و بر اساس آن، فيلمنامه اي مي نويسد. سپس براي گرفتن اجازه ي ساختن فيلم مي رود پيش نويسنده.
- "صادق چوبک" پرسيده بود: «کي قرار است نقش زايرمحمد را بازي کند؟ براي من مهم است بدانم چه کسي اين نقش را بازي مي کند». "نادري" اسم مرا مي برد. "چوبک" مي گويد: «اگر فلاني بازي کند، اشکالي ندارد». بعد هم که مي رود سراغ "علي عباسي" که فيلم را تهيه کند، او هم مي گويد: «اگر بهروز بازي کند من حاضرم، باهات قرارداد ببندم».
البته بعدها "ابراهيم گلستان" در نامه اي که برايم نوشته بود و موجود است، متذکر شده بود که به "صادق چوبک" دو هزار تومان پول داد که داستان «تنگسير» را بنويسد و بعد هم آن را بخشيده به "امير نادري". در صورتي که "علي عباسي" تهيه کننده ي فيلم مي گفت پنجاه هزار تومان بابت خريد کتاب داستان «تنگسير» براي ساختن فيلم، به "صادق چوبک" پرداخته است. من نمي دانم کدام يک از اين دو روايت درست است.
"بهروز" رمان را مي خواند. طبيعي است که آن را و نيز نقشي را که بايد بازي کند، مي پسندد. اما داستان طولاني است. در فيلمنامه و فيلم، داستان کوتاه تر مي شود و اين يکي از موارد چندگانه اي است که بعدها، مورد اعتراض "چوبک" قرار مي گيرد. هر چند که با اين همه، فيلم «تنگسير» به نسبت فيلم هاي معمول سينمايي ايران زمانِ طولاني تري دارد.
قرار است فيلم رنگي تهيه شود و چون فيلم برداري هم در شهرستان است، يکي از فيلم هاي پر خرج سينماي آن زمان ايران مي شود.
- به "علي عباسي" گفتم: «من در قرارداد، اختيار تام مي خواهم». آن زمان به مرحله اي رسيده بودم که حق انتخاب خيي چيزها را داشتم. ديگر هر داستاني را قبول نمي کردم. حق انتخاب آدم ها و همکارها را هم داشتم.
"عباسي" مي گويد: «باشد».
با گرفتن «اختيار تام» از تهيه کننده، "بهروز" مي شود «مسئول فيلم» و در واقع «نماينده ي تام الاختيار» او که مي تواند بر همه چيز نظارت داشته باشد و همه ي افراد گروه بايد حرفش را بخوانند. البته براي تهيه کننده هم خيلي مهم است که يک نفر مسئول دل سوز از طرف او، بر صحنه ها و جريان کار نظارت داشته باشد تا مبادا سرمايه اش حيف و ميل شود.
تهيه کننده به "امير نادري" مي گويد: «بهروز در اين فيلم اختيار تام دارد».
کارگردان مي گويد: «براي من اصلاً اين چيزها مهم نيست، فقط تو فيلم بازي کند، بقيه اش برام مهم نيست. هر کاري دوست دارد بکند، اشکالي ندارد از نظر من».
"پرويز فني زاده" هم در اين فيلم قرار است نقشي بازي کند.
- خدا بيامرز "پرويز" دوست خيلي خوب من بود. يکي از بهترين بازيگران تئاتر و سينماي ما بود، من هميشه افتخار مي کنم که در چند فيلم با او هم بازي بودم.
"فني زاده" آن زمان، دچار مشکل اعتياد است. "بهروز" از او خواهش مي کند که يک ماه زودتر برود بوشهر و در آن جا استراحت کند تا مشکلش برطرف شود و بتواند خوب کار کند.
"بهروز" در بوشهر، دوستي دارد؛ تيمسار "روحاني" فرمانده ي نيروي هوايي بوشهر. او به توصيه ي "بهروز"، از "فني زاده" پذيرايي مي کند و او را در بيمارستان مي خواباند و هر کاري که از دستش ساخته است انجام مي دهد.
وقتي "بهروز" و گروه فيلم برداري مي رسند بوشهر، "پرويز فني زاده" حالش کاملاً خوب شده است.
"بهروز" با ديدن "پرويز" مي گويد: «خوشحالم که حالت خوب شده ... آخر حيف از تو نيست؟! بازيگر به اين خوبي ... چرا؟»
- خدابيامرز دست خودش نبود. اصلاً دلش نمي خواست و دوست نداشت بيافتد تو مخمصه ي اعتياد... روحيه ي عجيبي داشت. مهربان بود و حساس. بي غل و غش بود... ول مي کرد، مدتي حالش خوب بود، اما دوباره شروع مي کرد... بالاخره دليلي براي شروع دوباره پيدا مي شد.
"فني زاده" مي خندد: «آره... الان حالم خوب است اما مي دانم از اين جا برگردم، باز شروع مي شود».
فيلمبرداري در بوشهر شروع مي شود.
روز اول، صحنه اي را مي گيرند که "زايرمحمد" رفته سراغ يکي از آن هايي که پولش را خورده اند و به او التماس مي کنند که پولش را پس بدهد. داخل يک اتاق دارند فيلمبرداري مي کنند؛ نمايي است طولاني که دو سه دقيقه طول مي کشد. همه چيز خوب پيش مي رود.
"نادري" مي گويد: «يک بار ديگر اين صحنه را تکرار مي کنيم». بعد دستور مي دهد جا و زاويه ي دوربين را عوض کنند.
يک بار ديگر همان نما را مي گيرند. اين بار هم همه چيز خوب است. "نادري" باز مي گويد که محل دوربين را عوض کنند.
- من ديدم همان يک شات است که هِي دارد آن را تکرار مي کند. خراب هم نشده بود که بگوييم لازم است تکرار شود. بعد هم اين مي خواهد يک شات را از چند زاويه بگيرد... گفتم: «امروز کار تعطيل ... برويم هُتل».
"نادري" مي پرسد: «چي شده؟ براي چي؟»
"بهروز" مي گويد: «هيچي ...برويم هُتل...».
"بهروز" در مهمانسراي نيروي هوايي، نزد دوستش است و افراد گروه در هتلي در بوشهر اقامت دارند.
- کار را تعطيل کرديم و رفتيم هتل. من و "نعمت حقيقي" فيلمبردار و "نادري" نشستيم تو يک اتاق صحبت کنيم.
"بهروز" مي گويد: «نادري! به من بگو اين فيلم چند تا شات دارد؟»
"نادري" مي گويد: «الان دقيق نمي دانم».
"بهروز" مي گويد: «تقريبي بگو... حدوداً چند تا؟»
"نعمت حقيقي" از "بهروز" مي پرسد: «براي چي مي پرسي؟»
"بهروز" مي گويد: «تو صبر کن، نعمت جان! مي خواهم بدانم...»
"نادري" فکري مي کند و مي گويد: «حالا مي گيريم هزار تا...»
"بهروز" مي پرسد: «فکر مي کني هر کدام از اين شات ها چند ثانيه است؟ 30 ثانيه؟ 45 ثانيه؟ يک دقيقه؟...»
"نادري" مي گويد: «فرض کن يک دقيقه...»
"نعمت حقيقي" حساب مي کند و مي گويد: «اي بابا! يعني تو مي خواهي پانزده شانزده ساعت فيلم بگيري که از توش دو ساعت در آري؟!»
"نادري" مي گويد: «خُب، هر فيلمسازي يک شيوه اي دارد...»
"بهروز" مي گويد: «ببين امير جان! درست است که هر کارگرداني براي خودش شيوه اي دارد، اما چون من در اين فيلم يک اختيارات و تعهداتي دارم و فيلم هم رنگي است، دلم نمي خواهد به تهيه کننده لطمه بخورد. ما منشي صحنه هم که نداريم... حتماً بايد هر چه فيلم مي گيريم چاپ کنيم، نه؟»
"نادري" مي گويد: «آره ديگر، پس چي؟ من تو اتاق مونتاژ بايد تمام شات هايي را که گرفته ام ببينم. ببينم کدام را دوست دارم، آن را بگذارم».
"بهروز" مي گويد: «پس الان نمي داني کدام شات را دوست داري؟! مگر تو دکوپاژ ِ دقيق نداري؟»
"نادري" مي گويد: « نه، شيوه ي کار من اين جوري ست».
"بهروز" مي گويد: « ببين اميرجان! تو عکاس درجه يکي هستي، قبول... ولي اين کار را نمي داني... من متأسفانه نمي توانم باهات کار کنم. من در اين فيلم يک مسئوليتي را قبول کرده ام، نمي توانم بهش عمل نکنم. به تهيه کننده لطمه بزنم، به خودم لطمه بزنم، که چي؟ که تو شيوه کارت اين جوري ست...؟! نه، خواهش مي کنم شما بفرماييد برگرديد!»
"امير نادري" بهش بر مي خورد، ناراحت مي شود و مي رود تو اتاق خودش.
"نعمت حقيقي" به "بهروز" مي گويد: «اين چه کاري بود تو کردي؟ اگر اين برگردد که خيلي بد مي شود. آبرو و حيثيتش مي رود... به هر حال، کارگردان اين فيلم است».
"بهروز" مي گويد: «نه نعمت جان! اين جوري نمي شود کار کنيم».
"بهروز" تلفن مي کند به "علي عباسي" و قضيه را مي گويد.
"عباسي" مي پرسد: «چه کنيم؟»
"بهروز" مي گويد: «شما با آقاي تقوايي صحبت کن، ببين مي تواند بيايد».
- قضيه بالاخره حل شد البته... "عباسي" گفت "تقوايي" گرفتار است، بعد به "منفردزاده" تلفن کرد و او را فرستاد بوشهر براي حل مسئله. "عباسي" مي دانست که "اسفند" رفيق صميمي ما است... "منفردزاده" هم آمد و وساطت کرد و تصميم گرفتيم به يک شرط کار با "نادري" را ادامه بدهيم که دکوپاژهاي او را "نعمت حقيقي" تأييد کند تا شات زيادي نگيريم. خلاصه برگشتيم سر کار و فيلم را ادامه داديم.
پس از اين همه سال، از "بهروز" مي پرسم: «چرا با افراد گروه فيلمبرداري نمي رفتي يک جا؟ چرا خودت را از آن ها جدا کرده بودي، رفته بودي مهمانسراي نيروي هوايي؟!»
مي گويد: «من بيش تر وقت ها با گروه بودم، اما گاهي نمي شد. مثلاً سر همين تنگسير، رفيقم مرا برد به مهمانسراي نيروي هوايي. دوست داشت با من باشد، همديگر را بيش تر ببينيم. خُب نمي شد که تمام افراد گروه را هم بردارم ببرم مهمانسرايي که مال ارتش بود... باور کن وقتي اين تيمسار مي گفت مرا با هلي کوپتر ببرند سر صحنه، خودم ناراحت مي شدم... من آدم اين طوري نبودم. در تمام طول کارم، کارگرهاي فيلم عاشق من بودند، چون تا مطمئن نمي شدم غذايشان را خورده اند، لب به غذا نمي زدم. حتا در يکي دو تا از فيلم ها، با مدير تهيه دعوام شد که چرا براي ماها مثلاً چلوکباب و براي گروه کارگر فني که از همه بيشتر زحمت مي کشند، ساندويچ؟!... حتا چلوکبابم را مي بردم مي دادم به آن ها. چون معتقد بودم در يک کار گروهي، نبايد اختلاف و اجحاف باشد. اما يک جاهايي ديگر نمي شد کاريش کرد... خُب رفيقم مرا دوست داشت، دلش مي خواست به من محبت کند. مرا سوار هلي کوپتر مي کرد، من نمي توانستم بگويم: «نه اين کار را نکن؟ يا حالا که مرا سوار مي کني، بايد تمام افراد گروه را هم سوار کني! مسايلي هم البته پيش مي آمد... مثلاً سر صحنه هاي فيلمبرداري، مردم جمع مي شدند، مرا مي شناختند، دوستم داشتند، برايم ابراز احساسات مي کردند. اين طبيعي بود. اما براي بعضي کارگردان ها يک خُرده سنگين بود... کارگردان مي گفت: «من دارم اين فيلم را مي سازم، آن وقت اين بهره برداري مي کند!» توجه نمي کرد که در تمام دنيا همين جوري است؛ براي مردم، بازيگر بيش تر از کارگردان محبوب و مطرح است. همان طور که براي اهل فن و هنر و منتقدان، اين کارگردان است که اهميت بيش تري دارد. البته اين قضيه هم برمي گشت به درک و فهم کارگردان... من هيچ وقت با "جلال مقدم" اين مسأله را نداشتم، با "ناصر تقوايي" چنين مسأله اي را نداشتم. براي اين که آن ها مي فهميدند که خُب اين بابا مشهور و مطرح است، محبوب است و مردم دوستش دارند، مي آيند، جمع مي شوند پشت صحنه و تماشايش مي کنند، يا ابراز احساسات مي کنند برايش. اين که اشکالي ندارد؟ چيزي از شخصيت کارگردان کم نمي کند. اما در مورد همه اين جوري نبود».
در تمام طول فيلمبرداري، "بهروز" در بوشهر است. فقط يک بار که يکي از برادرهايش ازدواج مي کند، مجبور مي شود يک شب برود تهران و در مراسم عروسي او شرکت کند و فرداي آن شب هم باز برگردد بوشهر، سرِ کارِ فيلم.
هنگام فيلمبرداري «تنگسير»، به دليل ضعيف بودن امکانات، مشکلاتي پيش مي آيد. در صحنه ي دويدن دنبال گاو، چون نتوانسته اند براي "بهروز" کفش مخصوص تهيه کنند، ناخن پايش کَنده مي شود و مدت ها مايه ي عذابش است.
يکي از روزها، "نادري" مي گويد: «اين جا پيرمردي است نود و چند ساله که زايرمحمد را از نزديک مي شناخته».
با هم مي روند ديدن پيرمرد. "بهروز" با همان لباس ِ سَر ِ صحنه مي رود.
- پيرمرده تا چشمش افتاد به من، گفت: «خودشه... خودشه...!» هيأت "زايرمحمد" را در من ديده بود انگار.
کار تمام شد و فيلم‌ آماده ي نمايش است.
به نظر "بهروز"، يکي از اشکالات «تنگسير» همخواني نداشتن تصوير و موسيقي آن است. آهنگساز اين فيلم "چکناواريان"، هنرمند سرشناسي است، تحصيل کرده ي موسيقي و اداره کننده ي ارکستر فيلارمونيک، اما آشنايي کامل و درستي با «تصوير» و «سينما» ندارد.
"بهروز" اما "منفردزاده" را نمونه ي خوبي از آهنگسازان مسلط در زمينه ي سينما مي شناسد و فيلم هايي را که با هم کار کرده اند (به خصوص «قيصر») را مثال مي زند. در اين جا ياد حرفي از "منفردزاده" مي افتد که هيچ گاه يادش نمي رود: «در دنيا هزاران موسيقي دان و آهنگساز هستند که مي توانند براي هزاران موضوع، موسيقي و آهنگ بسازند و کارشان هم خوب باشد. اما در دنيا، انگشت شمارند آهنگ سازاني که فيلم و سينما را مي شناسند و مي توانند موسيقي را درست روي تصوير جا بياندازند».
بخشي از نامه ي "گلستان" به "بهروز وثوقي":
...«تنگسير» به سفارش من نوشته شد، چون دوست بسيار عزيزم "صادق چوبک" به من گفت گوشه اي از اين حادثه را خودش ديده بوده است، گفتم: «بنويس» گفت: «سفارش بده» گفتم: «چقدر؟» گفت: «دو هزار تومان». در همان لحظه چک نوشتم و به شوخي و خنده قراردادي نوشت و من امضاء کردم. بعد از آن، قصه را نوشت.
و اي کاش آن را که به من داد همان را به چاپ مي رساند که شسته رفته تر بود. به هر حال براي همين قرار هم بود که وقتي "علي عباسي" به او رجوع کرد، "چوبک" گفت: « برو پيش گلستان» و او که نزد من آمد گفتم: «به شرط آن که امير نادري آن را کارگرداني کند.» هر چه اصرار کرد که کسان ديگر، گفتم: «هيچ کس به جز امير نادري» درست هم مي گفتم. وقتي هم او به ناچار قبول کرد، قصه را من بلاعوض به او دادم. و يک شب هم تا نزديک صبح، "امير نادري" پهلوي من نشسته بود و من تمام طرح هاي خودم را براي سکانس هاي فيلم برايش گفتم و به او دادم! يکي يکي و با جزييات، ولي افسوس که تقريباً همه ي آن ها را اصلاً به کار نبرد، که مي گفت مسئوليت اين به کار نبردن به گردن او نيست، و تقصير را روي شانه ي "عباسي" و خود شما – "بهروز وثوقي" - مي گذاشت که البته ديگر مهم نيست. مهم اين بود که «تنگسير» مي شد فيلم خوبي باشد، که نشد و روحيه ي احمقانه ي بازاري مرسوم و فکر بازاري تهيه کننده آن را به حدهاي بي بخار پايين آورد و قدرتي را که "نادري" در فيلم هاي کوتاه و بعد «دونده» نشان داد، از اين اثر دريغ بدارد. (جمعه، 11 مه 2001)
"شاهرخ گلستان": «...چوبک نخست کتابش را به بهترين فيلم سازي که مي شناخت واگذار کرد، اما پنج سال گذشت و توانايي ساختن نبود و مدت امتياز سر آمد... قبلاً دو سه فيلم نامه بر مبناي تنگسير نوشته شده بود که چوبک آن ها را چندان هم بد نيافت. اما جدي ترين علاقه مند علي عباسي بود...».
"علي عباسي": «تنگسير قبل از اين که کارگردانش مشخص شود، قصه اي بود که من حدود يک سال در پي اش بودم، فيلم نامه اي بود که آقاي ابراهيم وحيد زاده نوشته بودند و يک شرکتي آن را خريده بود. قبل از اين يا همزمان با آن، من فيلم نامه را از روي داستان کوتاهي که آقاي رسول پرويزي نوشته بودند، انتخاب کرده بودم. موقعي که در تلاش تدوين و تنظيم اين داستان کوتاه بودم، من مراجعه کردم و آن فيلم نامه که به وسيله آقاي وحيد زاده نوشته شده بود، آن را هم امتيازش را گرفتم» .
"صادق چوبک: «...من به علي عباسي گفتم: ببينيد، اين کتاب چاپ شده و اکثر مردم اين را خوانده اند، حالا اگر شما اين را فيلم مي کنيد، مي خواهيد فيلم درست کنيد ازش، اگر بهتر درست کنيد که خوب شما موفقيد. ولي اين کار را نکنيد که شما ببازيد. و مدت ها ديگر من خبر نداشتم که اين ها چه کار مي کنند. فقط شنيدم که آن کسي که آن فيلم را درست مي کند، ديگر آن شخصي که پيش من آمد نيست، يک شخصي است به نام امير نادري که شنيدم خيلي اظهار تمايل کرده و گفته من مثل جان فورد اين فيلم را درست مي کنم. من جان فورد را مي شناختم از لحاظ فيلم هايي که درست کرده بود، ولي ايشان را نمي شناختم. و نمي شناختم کسي را در ايران که بتونه اين ادعا را بکنه...».
"امير نادري": «...من براي ساختن تنگسير به کتاب اکتفا نکردم چند بار رفتم بوشهر و در آن جا با خيلي از آدم هاي پير که ماجراي زارمحمد را به چشم ديده بودند، حرف زدم و يک تنگسير جدا نوشتم و از روي آن سناريوي فيلم را تنظيم کردم... من قصه ي چوبک را از صافي ايده ها، افکار، ذهنيات و يافته هاي خودم عبور داده ام».

Keine Kommentare: