Freitag, 11. April 2008

اندر حکایات چت















شدم با چت اسیر و مبتلایش// شبا پیغام می دادم برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم// تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد// زدست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله زموهای کمندش// کمان ِابرو و قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست// زصورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من// اسیرش گشته بیمارش شدم من
زبس هرشب به او چت می نمودم// به او من کم کم عادت می نمودم
دراو دیدم تمام آرزوهام// كه باشد همسروامیّد فردام
برای دیدنش بی تاب بودم// زفكرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم كه وقت آن رسیده// كه بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم كه قصدم دیدن توست// زمان دیدن وبوییدن توست
زرویارویی ام او طفره می رفت// هراسان بود اواز دیدنم سخت
خلاصه راضی اش كردم به اجبار// گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه وقت و روز موعود// زدم ازخانه بیرون اندكی زود
چودیدم چهره اش قلبم فروریخت// توگویی اژدهایی برمن آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا// بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قد رعنا// كمان ِابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من// بشد صد خاك عالم بر سر من
زترس و وحشتم از هوش رفتم// از آن ماتم كده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم دیدم كه اونیست// دگر آن هاله ی بی چشم ورو نیست
به خود لعنت فرستادم كه دیگر// نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به « جاوید» // به شعر آورد او هم آنچه بشنید
كه تا گیرند از آن درس عبرت // سرانجامی ندارد قصّه ی چت
_________________
گرچه جاویدم ولی یك روز فانی می شوم**نائل دیدار آن دلدار جانی می شوم
آنچه می ماند زمن دیوان اشعارم بُوَد** دفتر گویای احساسات و افكارم بُوَد

Keine Kommentare: