Mittwoch, 16. April 2008

شهمات















بنگر اين يغوله را از دور
طاق هايش ريخته ، دروازه هايش رو به ويراني
پايه هايش ، آيه هايي از پريشاني
وصف آباداني اش در داستان هاي كهن ، مسطور
قصه ي ويراني اش . مشهور
مار در او هست ، اما گنج ؟
خانه هاي روشن و تاريك او ، چون عرصه ي شرطنج
سر ستون هاي نون بر خاك او ، چون مهره هاي كهنه ي اين بازي شيرين
اسب و فيل و بيدق و فرزين
هر يكي در خانه اي محصور
راستي ، آيا كدامين دست با اين نطع بدفرجام بازي كرد ؟
يا كدامين فاتح اينجا تركتازي كرد ؟
از تو مي پرسم ، الا اي باد غمگين بياباني
اي كه آواز عزايت را درين ويرانه مي خواني
آتشي ناچيز بود آيا كه با او دشمني ورزيد ؟
يا زمين در زير پاي شوكت و آبادي اش لرزيد ؟
بنگر اين بيغوله را از دور
هر چه مي بيني در او ، مرگ است و ويراني
عرصه ي جاويد آشوب و پريشاني
مهره ي شاهش ازين لشكركشي ها ، مات
با چنين شطرنج نفرين كرده ي تاريخ
هيچ دستي نيست تا بازي كند ، هيهات

Keine Kommentare: