Sonntag, 23. Dezember 2007

نادر نادرپور












نادر نادرپور، به روز شانزدهم خردادماه 1308 هجري خورشيدي برابر با 6 جون 1929 ميلادي از پدر و مادري فرهنگ دوست و هنر شناس در تهران زاده شد.
دوره هاي دبستان و دبيرستان را در همان شهر گذراند و براي تحصيل در رشته ادبيات فرانسه به دانشگاه سوربن در پاريس رفت.
پس از گرفتن ليسانس به تهران بازگشت و در طول ساليان متمادي، نخست در بخش خصوصي و سپس به عنوان کارشناس پيماني در وزارت فرهنگ و هنر، به انتشار ماهنامه هاي " هنر و مردم " و " نقش و نگار " ادامه داد و مدتي مسئوليت سردبيري آنها را بر عهده داشت.
سپس در سال 1343، براي تکميل مطالعات خود در زبان و ادبيات ايتاليايي به آن سرزمين رفت و در شهرهاي پروجا و رم به تحصيل پرداخت.
پس از بازگشت به ايران، از سال 1351 تا 1357، سمت سرپرستي گروه ادب امروز را در راديو تلويزيون ملي ايران عهده دار بود و برنامه هايي درباره زندگي و آثار نوآوران ادب معاصر ساخت گه پاره اي از آنها سنديت تاريخي يافت و به شناساندن ادبيات امروزي ايران و جهان، ياري کرد.
در مرداد ماه ماه 1359 از تهران به پاريس رفت و تا ارديبهشت ماه 1365 در آن شهر اقامت داشت. در همانجا، به عضويت افتخاري اتحاديه نويسندگان فرانسه برگزيده شد و در مجامع و گردهمايي هاي گوناگون شرکت جست و سخن راند.
در بهار سال 1365 به دعوت بنياد فرهنگ ايران در بوستون، عازم آمريکا شد و از آن پس، به سخنراني هاي متعدد در دانشگاه هاي هاروارد، جرج تاون، يو.سي.ال.اي، برکلي و اروين پرداخت و پاره اي از برنامه هاي ادبي و فرهنگي خود را،چه از طريق تدريس در کلاسها و چه از راه سخن گفتن در راديو و تلويزيون، آغاز کرد.
نادر پور، 9 مجموعه از اشعار خويش را به ترتيب زير انتشار داد:
چشم ها و دست ها - 1333
دختر جام - 1334
شعر انگور - 1337
سرمه خورشيد - 1339
گياه و سنگ نه، آتش - 1357
از آسمان تا ريسمان - 1357
شام بازپسين - 1357
صبح دروغين - 1360
خون و خاکستر - 1367
هفت جلد از اين مجموعه ها با چاپ هاي متعدد در تهران و هشتمين آن، نخست در پاريس و سپس همراه جلد نهم توسط شرکت کتاب در لوس آنجلس منتشر شده است. علاوه بر اين مجموعه ها، دو جلد برگزيده اشعار نادر نادرپور نيز در تهران، بارها به طبع رسيده است.
از اين اشعار، ترجمه هاي گوناگون به زبانهاي فرانسه، انگليسي، روسي، آلماني، و ايتاليايي انتشار يافته است. نادر پور، اشعار بسياري از شاعران بزرگ فرانسوي و ايتاليايي را به فارسي ترجمه کرد و مجموعه اي از آثار گروه اخير را زير عنوان " هفت چهره از شاعران معاصر ايتاليايي " به همراهي " بيژن اوشيدري " انتشار داد.
نادر پور در بهار سال 1379 در آمريکا از دنيا رفت.






خون و خاكستر
آن زلزله اي كه خانه را لرزاند يك شب ، همه چيز را دگرگون كرد چون شعله ، جهان خفته را سوزاند خاكسترصبح را پر از خون كرد او بود كه شيشه هاي رنگين رااز پنجره هاي دل ، به خاك انداخت رخسار زنان و رنگ گلها را در پشت غبار كينه ، پنهان ساخت گهواره ي مرگ را بجنبانيد چون گور ، به خوردن كسان پرداخت در زير رواق كهنه ي تاريخ بر سنگ مزار شهر ياران تاخت تنديس هنروران پيشين را بشكست و بهاي كارشان نشناخت آنگاه ،‌ ترانه هاي فتحش را با شيون شوم باد ،‌ موزون كرد او ، راه وصال عاشقان را بست فانوس خيال شاعران را كشت رگهاي صداي ساز را بگسست پيشاني جام را به خون آغشت گنجينه ي روزهاي شيرين را در خاك غم گذشته ، مدفون كرد تالار بزرگ خانه ، خالي شد از پيكره هاي مرده و زنده ديگر نه كبوتري كه از بمش پرواز كند به سوي آينده در ذهن من از گذشته ، يادي ماند غمناك و گسسته و پراكنده با خانه و خاطرات من ، اي دوست آن زلزله ،‌ كار صد شبيخون كرد ناگاه ، به هر طرف كه رو كردم ديدم همه وحشت است و ويرانيعزم سفر به پيشواز آمد تا پشت كنم بر آن پريشانياما ، غم ترك آشيان گفتن چشمان مرا كه جاي خورشيد است همچون افق غروب ،‌ گلگون كرد چون روي به سوي غربت آوردم غم ،‌ بار دگر ،‌ به ديدنم آمد من ، برده ي پير آسمان بودم زنجير بلا به گردنم آمد من ، خانه ي خود به غير نسپردم تقدير ،‌ مرا ز خانه بيرون كرد اكنون كه ديار آشنايي را چون سايه ي خويش ، در قفا دارم بينم كه هنوز و همچنان ، با او در خواب و خيال ، ماجرا دارم اين عشق كهن كه در دلم باقي است بنگر كه مرا چگونه مجنون كرد اينجا كه منم ، كرانه ي نيلياز پنجره ي مقابلم پيداست خورشيد برهنه ي سحرگاهشهمبستر آسماني درياست گاهي به دلم اميد مي بخشم كان وادي سبز آرزو ،‌ اينجاست افسوس كه اين اميد بي حاصل اندوه مرا هماره افزون كرد اينجا كه منم ، بهشت جاويد است اما چه كنم كه خانه ي من نيست درياي زلال لاجوردينش آينه ي بيكرانه ي من نيست تاب هوس آفرين امواجشگهواره ي كودكانه ي من نيست ماهي كه برين كرانه مي تابد آن نيست كه از بلندي البرز تابيد و مرا هميشه افسون كرد اينجاست كه من ، جبين پيري را در آينه ي پياله مي بينم اوراق كتاب سرگذشتم را در ظرف پر از زباله مي بينم خود را به گناه كشنم ايام جلاد هزار ساله مي بينم اما ، به كدام كس توانم گفت اين بازي تازه را كه گردون كرد هربار كه رو نهم به كاشانه در شهر غريب و در شب دلگير هر بار كه سايه ي سياه من در نور چراغ كوچه اي گمنامبر پشت دري به رنگ تنهاييآوارگي مرا كند تصوير با كهنه كليد خويش مي گويم كاي حلقه به گوش مانده در زنجير اينجا ، نه همان سراي ديرين است در اين در بسته ، كي كني تأثير ؟كاشانه ي نو ، كليد نو خواهد در قلب جوان ،‌ اثر ندارد پير از پنجه ي سرد من چه مي خواهي ؟ سودي ندهد ستيزه با تقدير وقتي كه خروس مرگ مي خواند ديرست براي در گشودن ، دير آن ، زلزله اي كه خانه را لرزاند گفتن نتوان كه با دلم چون كرد






از آسمان تا ريسمان







درخت معجزه خشكيده ست و كيمياي زمان ، آتش نبوت را بدل به خون و طلا كرده ست و رنگ خون و طلا ، بوي كشتزاران را زياد بدبده هاي ترانه خوان برده ست و آفتاب ، مسيحاي روشنايي نيست و ابرها همه آبستن زمستانند و جوي ها همه در سير بي تفاوت خويش به رودخانه ي بي آفتاب مي ريزند و كوچه ها همه در رفتن مداومشان به نا اميدي بن بست ها يقين دارند پرنده ها ديگر از گوشت نيستند پرنده ها همه از وحشتند و از پولاد و فضله هاشان از آفت است و از آتش اگر به شهر فرو ريزد دهان به قهقهه ي مرگ مي گشايد شهر و در فضايش ، چتري سياه مي رويد و مادرانش ، فرزند كور مي زايند و دخترانش ، گيسو به خاك مي ريزند و عابرانش ، در نور تند مي سوزند و پوست هاشان ، از دوش اسكلت هاشان فراخ تر ز شنل ها به زير مي افتد و نقش سايه ي آنان به سنگ مي ماند اگر به دشت فرود آيد جنين گندم در بطن خاك مي گندد و تخم ميوه بدل مي شود به دانه ي زهذ و گل به ياد نمي آورد كه سبزه كجاست اگر در آب فروافتد نژاد ماهي ، راهي به خاك مي جويد و خاك ، دايه ي نامهربانتر از درياست زمين ، سقوطش را هر شب به خواب مي بيند و بيم مردن ، عشق بزرگ آدم را به عقل مور بدل كرده ست كه زندگي را در زير خاك مي جويد و خانه هايي در زير خاك مي سازد چه روزگار غريبي برادري ، سختي بيش نيست و معني لغت آشتي ، شبيخون است پسر به خون پدرتشنه ست و رودها همه از لاشه ها گرانبارند و دام ماهي صيادها پر از خون است پيام دست ، نوازش نيست و پنجه هاي جوان ، ديگر به روي ساقه ي نالان ني نمي لغزند به روي لوله ي سرد تفنگ مي لغزند و آنكه سايه ي ديوار ، خوابگاهش بود به خشت سينه ي ديوار مي فشارد پشت و برق خنده ي تير نگاه خيره ي او را جواب مي گويد و او ، دوباره در آغوش سايه مي خوابد چه روزگار غريبيسحر ، پيمبر اندوه است و شب ، مفسر نوميدي و روشنايي در فكر رهنمايي نيست شعاع آينه ها ، چشم كاكلي ها را به سوي كوري جاويد رهنمون شده است و مرد مار گزيده ز ريسمان سياه و سفيد مي ترسد كه ريسمان ، مار است و مار ، رشته ي دار و دار ، نقطه ي اوجي است كه آسمان را با ريسمان گره زده است و آسمان ، همه در خواب ودار ، بيدار است كسي به فكر رهايي نيست دريچه هاي جهان ، بسته ست و چشم ها همه از روشني هراسانند زمين ، شكوه كريمانيه ي بهارش را ز شاخ و برگ درختان دريغ مي دارد و آسمان ، شب صاف ستارگانش را نثار خاك دگر كرده ست ايا سروش سحرگاهان تو روشني را جاري كن تو با درختان ، غمخوار و مهربان مي باشتو رودها را جرأت ده كه دل به گرمي خورشيد ، بسپرند تو كوچه ها را همت ده كه از سياهي بن بست بگذرند تو قلب ها را چندان بزرگواري بخشكه تا چراغ حقيقت را دوباره در شب ناباوري برافروزند تو دست ها را آن مايه هوشياري بخشكه دوستي را از برگ ها بياموزند تو ، اي نسيم ، نسيم اي نسيم بخشايش به ما بوز كه گنهكاريم به ما بوز كه گرفتاريم






شعر انگور
چه مي گوييد ؟كجا شهد است اين آبي كه در هر دانه ي شيرين انگور است ؟كجا شهد است ؟ اين اشك اشك باغبان پير رنجور است كه شب ها راه پيموده همه شب تا سحر بيدار بوده تاك ها را آب داده پشت را چون چفته هاي مو دو تا كرده دل هر دانه را از اشك چشمان نور خشيده تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده چه مي گوييد ؟كجا شهد است اين آبي كه در هر دانه ي شيرين انگور است ؟كجا شهد است ؟ اين خون است خون باغبان پير رنجور است چنين آسان مگيريدشچنين آسان منوشيدش شما هم اي خريداران شعر من اگر در دانه هاي نازك لفظم و ياد ر خوشه هاي روشن شعرم شراب و شهد مي بينيد ، غير از اشك و خونم نيست كجا شهد است ؟ اين اشك است ، اين خون است شرابش از كجا خوانيد ؟ اين مستي نه آن مستي است شما از خون من مستيد از خوني كه مي نوشيد از خون دلم مستيد مرا هر لفظ ، فريادي است كز دل مي كشم بيرون مرا هر شعر دريايي است دريايي است لبريز از شراب خون كجا شهد است اين اشكي كه در هر دانه ي لفظ است ؟كجا شهد است اين خوني كه در هر خوشه ي شعر است ؟چنين آسان ميفشاريد بر هر دانه ي لبها را و بر خوشه دندان را ؟مرا اين كاسه ي خون است مرا اين ساغر اشك است چنين آسان مگيريدش چنين آسان منوشيدش






طلوعي از مغرب
در سرزمين من بعد از طلوع خون ، خبر از آفتاب نيست مهتاب سرخي از افق مشرق بر چهره هاي سوخته مي تابد وز آفتاب گمشده تقليد مي كند اما هنوز ، در پس آن قله ي سپيد خورشيد در شمايل سيمرغ زنده است يك روز ، ناگهان مي بينمش كه سايه فكندست بر سرم اكنون درين ديار مسيحاييبر آستان غربت خود ايستاده ام شب ، بر فراز برج كليساها تك تك ستارگان را مصلوب كرده است اما ، فروغي از افق مغرب بر آسمان يخ زده مي تازد وز دور خاوران را تهديد مي كند دانم كه اين طلوع شفق مانند از آفتاب گمشده ي من نيست من شاهد برآمدن آفتاب شب در سرزمين ديگر و آفاق ديگرم گويي به ابتداي جهان باز گشته ام وز آن دوگانه ا=آتش آغاز مائنات در اين طلوع تازه يكي جلوه كرده است اما كدام يك ؟آن شعله اي كه كيفر دزديدنش هنوزمنقار كركسان و جگرگاه دزد رافرسوده مي كند ؟آن شعله ي شگفت كز قله ي بلند خدايان ربوده شد تا چون چراغ معجزه اي در شب سياه فرزند خاك را برساند به صبح پاك ؟يا ، آتشي كه مايه ي فخر فرشته بود اما گواه خواري انسان گشت ؟آن آتش غرور كه شيطان را در سجده گاه ، دشمن آدم كرد تا روزي از بهشت ، دراندازدش به خاك ؟آيا ، از آن دو نور نخستين ، كدام را در اين غروب عمر ، توانم ديد آن نور رأفتي كه فروتافت بر زمين تا ما به ياري اش سفر آسمان كنيم ؟يا برق كينه اي كه ز پهناي آسمان ما را به تنگناي زمين افكند تا چون درخت ، ريشه درين خاكدان كنيم ؟پاسخ براي پرسش من نيست وين آفتاب تازه در آفاق باختر تنها تصوري است ز خورشيد خاورم آه اي ديار دور اي سرزمين كودكي من خورشيد سرد مغرب بر من حرام بادتا آفتاب تست در آفاق باورم اي خاك يادگار اي لوح جاودانه ي ايام اي پاك ، اي زلال تر از آب و آينه من ، نقش خويش را همه جا در تو ديده ام تا چشم برتو دارم ، در خويش ننگرم اي كاخ زرنگار اي بام لاجوردي تاريخ فانوس ياد توست كه در خواب هاي منزير رواق غربت ، همواره روشن است برق خيال توست كه گاهگريستن در بامداد ابري من پرتو افكن است اينجا ، هميشه ، روشني توست رهبرم اي زاگاه مهر اي جلوه گاه آتش زردشت شب گرچه در مقابل منايستاده است چشمانم از بلندي طالع به سوي توست وز پشت قله هاي مه آلوده ي زمين در آسمان صبح تو پيداست اخترم اي ملك بي غروب اي مرز و بوم پير جوانبختياي آشيان كهنه ي سيمرغ يك روز ، ناگهان چون چشم من ز پنجره افتد به آسمان مي بينم آفتاب تو را در برابرم


هنگامي كه نادرپور در سال 1365 از پاريس به لس آنجلس آمد در فاصله ي كوتاهي به صورت سخنگوي ملي گرايان درآمد و شعرهايش كه سابقا بيشتر جنبه ي شخصي داشت رنگي سياسي به خود گرفت و اين درست در زماني بود كه سياست گريزي در ميان نويسندگان ايراني چه درون و چه بيرون مرز به صورت شعار روز درآمده بود. .
زندگي در غربت بر او سخت ميگذشت. از زبان انگليسي نفرت داشت، از شهر محل اقامت خود بيزار بود، در سالخوردگي تنها مرگ را ميديد و تنها جواني را ميستود. با وجود اين از تدريس و تحقيق، نوشتن و سخن گفتن باز نميايستاد، در خانه اش به روي بسياري باز بود و از همدلي با نسل جوان تر ابايي نداشت. در شب نوروز سال 76 كه به ابتكار من شب شعري براي پنج شاعر ايراني مقيم لس آنجلس ــ نادر نادرپور، منصور خاكسار، عباس صفاري، پرتو نوري علا و مجيد نفيسي ــ‌ به زبان انگليسي در تالار اجتماعات موسسه ي فرهنگي "بيآند باورك" برگزار شد با اشتياق حركت كرد. ميدانم كه تنگدست بود و نسبت به بي چيزان احساس نزديكي ميكرد. در همان ديدار آخر گفت: "من يك سوسياليست هستم. صبح ها هم كه همراه ژاله به پياده روي ميرويم، و چشم ام به افراد بي خانمان ميافتد كه در پياده روها يا زير ماشينها خوابيده اند، دلم فشرده ميشود و ضرورت عدالت اجتماعي را بيشتر درمييابم." در مراسم خاكسپاري اش كه در 24 فوريه 2000 در "وست وود" انجام شد شركت كردم و هنگامي كه پيكر او را به دهان بي شرم خاك ميسپردند از خود‌ پرسيدم: آيا وطن فقط جايي ست كه در آن زاده ميشويم يا ميتواند سرزميني هم باشد كه در آن آرام ميگيريم؟ نادرپور با سر گذاشتن به خاك در تبعيدگاه خود، اين شهر را براي ما كوچ زدگان به صورت وطن دوم درآورد




Keine Kommentare: