روز شكار است
مي روم امروز ، سوي دامنه ي كوه
مي روم آنجا كه زير خنده ي خورشيد
ابرو در هم كشيده جنگل انبوه
مي روم آنجا كه چون صفير زند تير
ماده پلنگي چو شعله بر جهد از سنگ
دندان را در گلوي من بفشارد
پيرهنم را به خون تازه كند رنگ
مغزم چون زرده تخم ريخته بر خاك
جوشد در زير شاخه هاي تر تاك
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen