Dienstag, 1. Januar 2008
دوباره شب
دوباره شب
دوباره سکوت
دوباره تنهایی
دوباره من و یک دنیا خاطره ,
دوباره تنها شده ام ,
دوباره دلم تنگ است ,
به اندازه غم یک گل پژمرده ,
به اندازه
سوز و تب یک دشت باران نخورده ,
به اندازه اندوه یک مرغ قفسی
دوباره صورتم نم اشک را حس کرد
دوباره باران را به انتظار نشسته ام
دوباره درد را به مدارا نشسته ام
دوباره دلشوره را به دل نهفته ام
دوباره می خواهم به سوی تو بیایم
دوباره دلم هوای تو را کرده
دوباره دلم هوات رو کرده....
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen