Donnerstag, 15. Mai 2008

چشمه

















از آسمان ، ستاره ي اشكي نمي چكد
زين غم ، نهال هاي جوان پاي در گلند
بار غم بزرگ جهان بر دل من است
اما كبوتران مسافر سبكدلند
هر شاخه ،‌ پنجه اي است كه از آستين خاك
سر بر زده ست و حاصل او ميوه ي غمي است
هر برگ ، چون زبان عطش كرده ي درخت
در آرزوي قطره ي ناياب شبنمي است
ين چشمه اي كه در دل من جوش مي زند
گم باد و نيست باد كه خون است و آب نيست
گر آب بود ، خود رگ خود مي گسيختم
تا تشنه را نويد دهد كاين سراب نيست
افسوس !‌ خون گرم ، عطش رانمي كشد
افسوس !‌ چشمه نيز نمي جوشد از سراب
من تشنه ام ، زمين و زمان نيز تشنه اند
اما درين كوير ، چه بيني جز آفتاب ؟
نادر نادرپور

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen