Mittwoch, 16. April 2008

تك درخت













شب ها گريختند و ، تو چون بادهاي سرد
همراه با سياهي شب ها گريختي
در راه خود ، ز شاخه ي زرد حيات من
عشق مرا چو برگ خزان ديده ريختي
من چون غباري از دل شب هاي بي اميد
برخاستم كه خوش بنشينم به دامنت
آواره بخت من !‌ كه تو چون نوعروس باد
رفتي ، چنانكه كس نشد آگه ز رفتنت
شب ها گريختند و ، تو چون يادهاي دور
هر لحظه از گذشته ي من دورتر شدي
با آنچه رفته بود و نيامد دوباره باز
در سرزمين خاطر من ، همسفر شدي
تنها ، درين غروب غم انگيز زندگي
افتاده ام چو سايه ي گمگشتگان به راه
لرزم چو شاخ و برگ نهالان نيمه جان
در زير تازيانه ي باران شامگاه
بس روزها كه شعله ي نارنجي شفق
سوزاندم در آتش رنگين خويشتن
چون در رسد كبوتر ماه از فراز كوه
گنجاندم به سايه ي غمگين خويشتن
از تك درخت زندگي بي اميد من
مرغان روزها همه يك يك پريده اند
شب ها چو توده هاي كلاغان شامگاه
از دور ، از ديار افق ها ، رسيده اند

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen