Dienstag, 1. Januar 2008

جمالزاده فارسی شکر است

















این هم داستانی از پدر داستان نویسی ایران
جمالزاده

هيچ جاي دنيا تر و خشك را مثل ايران با هم نمي‌سوزانند. پس از پنج سال در به دري و خون جگري هنوز چشمم از بالاي صفحه‌ي كشتي به خاك پاك ايران نيفتاده بود كه آواز گيلكي كرجي بان‌هاي انزلي به گوشم رسيد كه «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هايي كه دور ملخ مرده‌اي را بگيرند دور كشتي را گرفته و بلاي جان مسافرين شدند و ريش هر مسافري به چنگ چند پاروزن و كرجي بان و حمال افتاد. ولي ميان مسافرين كار من ديگر از همه زارتر بود چون سايرين عموما كاسب‌كارهاي لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه به زور چماق و واحد يموت هم بند كيسه‌شان باز نمي‌شود و جان به عزرائيل مي‌دهند و رنگ پولشان را كسي نمي‌بيند. ولي من بخت برگشته‌ي مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگني فرنگيم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و ياروها ما را پسر حاجي و لقمه‌ي چربي فرض كرده و «صاحب، صاحب» گويان دورمان كردند و هر تكه از اسباب‌هايمان مايه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر كرجي بان بي‌انصاف شد و جيغ و داد و فريادي بلند و قشقره‌اي برپا گرديد كه آن سرش پيدا نبود. ما مات و متحير و انگشت به دهن سرگردان مانده بوديم كه به چه بامبولي يخه‌مان را از چنگ اين ايلغاريان خلاص كنيم و به چه حقه و لمي از گيرشان بجهيم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از ماموران تذكره كه انگاري خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شير و خورشيد به كلاه با صورت‌هايي اخمو و عبوس و سبيل‌هاي چخماقي از بناگوش دررفته‌اي كه مانند بيرق جوع و گرسنگي، نسيم دريا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئينه‌ي دق حاضر گرديدند و همين كه چشمشان به تذكره‌ي ما افتاد مثل اينكه خبر تير خوردن شاه يا فرمان مطاع عزرائيل را به دستشان داده باشند يكه‌اي خورده و لب و لوچه‌اي جنبانده سر و گوشي تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندين بار قد و قامت ما را از بالا به پايين و از پايين به بالا مثل اينكه به قول بچه‌هاي تهران برايم قبايي دوخته باشند برانداز كرده بالاخره يكيشان گفت «چه طور! آيا شما ايراني هستيد؟»

گفتم « عجب سوالي مي‌فرماييد، پس مي‌خواهيد كجايي باشم؛ البته كه ايراني هستم، هفت جدم هم ايراني بوده‌اند، در تمام محله‌ي سنگلج مثل گاو پيشاني سفيد احدي پيدا نمي‌شود كه پير غلامتان را نشناسد!»

ولي خير، خان ارباب اين حرف‌ها سرش نمي‌شد و معلوم بود كه كار يك شاهي و صد دينار نيست و به آن فراش‌هاي چناني حكم كرد كه عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقيقات لازمه به عمل آيد» و يكي از آن فراش‌ها كه نيم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشيري از لاي شال ريش ريشش بيرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بيفت» و ما هم ديگر حساب كار خود را كرده و ماست‌ها را سخت كيسه انداختيم. اول خواستيم هارت و هورت و باد و بروتي به خرج دهيم ولي ديديم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.

خداوند هيچ كافري را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت مي‌داند كه اين پدر آمرزيده‌ها در يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چيزي كه توانستيم از دستشان سالم بيرون بياوريم يكي كلاه فرنگيمان بود و ديگري ايمانمان كه معلوم شد به هيچ كدام احتياجي نداشتند. والا جيب و بغل و سوراخي نماند كه آن را در يك طرفة‌العين خالي نكرده باشند و همين كه ديدند ديگر كما هو حقه به تكاليف ديواني خود عمل نموده‌اند ما را در همان پشت گمرك‌خانه‌ي ساحل انزلي تو يك هولدوني تاريكي انداختند كه شب اول قبر پيشش روشن بود و يك فوج عنكبوت بر در و ديوارش پرده‌داري داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بين راه تا وقتي كه با كرجي از كشتي به ساحل مي‌آمديم از صحبت مردم و كرجي‌بانها جسته جسته دستگيرم شده بود كه باز در تهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگير و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده كه در تردد مسافرين توجه مخصوص نمايند و معلوم شد كه تمام اين گير و بست‌ها از آن بابت است. مخصوصا كه مامور فوق‌العاده‌اي هم كه همان روز صبح براي اين كار از رشت رسيده بود محض اظهار حسن خدمت و لياقت و كارداني ديگر تر و خشك را با هم مي‌سوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بي‌پناه افتاده و درضمن هم پا تو كفش حاكم بيچاره كرده و زمينه‌ي حكومت انزلي را براي خود حاضر مي‌كرد و شرح خدمات وي ديگر از صبح آن روز يك دقيقه‌ي راحت به سيم تلگراف انزلي به تهران نگذاشته بود.

من در اول چنان خلقم تنگ بود كه مدتي اصلا چشمم جايي را نمي‌ديد ولي همين كه رفته رفته به تاريكي اين هولدوني عادت كردم معلوم شد مهمان‌هاي ديگري هم با ما هستند. اول چشمم به يك نفر از آن فرنگي‌مآب‌هاي كذايي افتاد كه ديگر تا قيام قيامت در ايران نمونه و مجسمه‌ي لوسي و لغوي و بي‌سوادي خواهند ماند و يقينا صد سال ديگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانه‌هاي ايران را (گوش شيطان كر) از خنده روده‌بر خواهد كرد. آقاي فرنگي‌مآب ما با يخه‌اي به بلندي لوله‌ي سماوري كه دود خط آهن‌هاي نفتي قفقاز تقريبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالاي طاقچه‌اي نشسته و در تحت فشار اين يخه كه مثل كندي بود كه به گردنش زده باشند در اين تاريك و روشني غرق خواندن كتاب روماني بود. خواستم جلو رفته يك «بن جور موسيويي» قالب زده و به يارو برسانم كه ما هم اهل بخيه‌ايم ولي صداي سوتي كه از گوشه‌اي از گوشه‌هاي محبس به گوشم رسيد نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشي چيزي جلب نظرم را كرد كه در وهله‌ي اول گمان كردم گربه‌ي براق سفيدي است كه بر روي كيسه‌ي خاكه زغالي چنبره زده و خوابيده باشد ولي خير معلوم شد شيخي است كه به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه‌ي براق سفيد هم عمامه‌ي شيفته و شوفته‌ي اوست كه تحت‌الحنكش باز شده و درست شكل دم گربه‌اي را پيدا كرده بود و آن صداي سيت و سوت هم صوت صلوات ايشان بود.

پس معلوم شد مهمان سه نفر است. اين عدد را به فال نيكو گرفتم و مي‌خواستم سر صحبت را با رفقا باز كنم شايد از درد يكديگر خبردار شده چاره‌اي پيدا كنيم كه دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صداي زيادي جوانك كلاه نمدي بدبختي را پرت كردند توي محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصي كه از رشت آمده بود براي ترساندن چشم اهالي انزلي اين طفلك معصوم را هم به جرم آن كه چند سال پيش در اوايل شلوغي مشروطه و استبداد پيش يك نفر قفقازي نوكر شده بود در حبس انداخته است. ياروي تازه وارد پس از آن كه ديد از آه و ناله و غوره چكاندن دردي شفا نمي‌يابد چشم‌ها را با دامن قباي چركين پاك كرده و در ضمن هم چون فهميده بود قراولي كسي پشت در نيست يك طوماري از آن فحش‌هاي آب نكشيده كه مانند خربزه‌ي گرگاب و تنباكوي هكان مخصوص خاك ايران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) اين و آن كرد و دو سه لگدي هم با پاي برهنه به در و ديوار انداخت و وقتي كه ديد در محبس هرقدر هم پوسيده باشد باز از دل مأمور دولتي سخت‌تر است تف تسليمي به زمين و نگاهي به صحن محبس انداخت و معلومش شد كه تنها نيست. من كه فرنگي بودم و كاري از من ساخته نبود، از فرنگي‌مآب هم چشمش آبي نمي‌خورد. اين بود كه پابرچين پابرچين به طرف آقا شيخ رفته و پس از آن كه مدتي زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدايي لرزان گفت: «جناب شيخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چيست؟ آدم والله خودش را بكشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»

به شنيدن اين كلمات منديل جناب شيخ مانند لكه ابري آهسته به حركت آمد و از لاي آن يك جفت چشمي نمودار گرديد كه نگاه ضعيفي به كلاه نمدي انداخته و از منفذ صوتي كه بايستي در زير آن چشم‌ها باشد و درست ديده نمي‌شد با قرائت و طمأنينه‌ي تمام كلمات ذيل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گرديد.كلاه نمدي از شنيدن اين سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمايشات جناب آقا شيخ تنها كلمه‌ي كاظمي دستگيرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوكرتان كاظم نيست رمضان است. مقصودم اين بود كه كاش اقلا مي‌فهميديم براي چه ما را اينجا زنده به گور كرده‌اند.»

اين دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحيه‌ي قدس اين كلمات صادر شد: « منظور شما مفهوم ذهن اين داعي گرديد. الصبر مفتاح الفرج. ارجو كه عما قريب وجه حبس به وضوح پيوندد و البته الف البته باي نحو كان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسيد. علي‌العجاله در حين انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذكر خالق است كه علي كل حال نعم الاشتغال است».

رمضان مادر مرده كه از فارسي شيرين جناب شيخ يك كلمه سرش نشد مثل آن بود كه گمان كرده باشد كه آقا شيخ با اجنه و از ما بهتران حرف مي‌زند يا مشغول ذكر اوراد و عزايم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زير لب بسم‌اللهي گفت و يواشكي بناي عقب كشيدن را گذاشت. ولي جناب شيخ كه آرواره‌ي مباركشان معلوم مي‌شد گرم شده است بدون آن كه شخص مخصوصي را طرف خطاب قرار دهند چشم‌ها را به يك گله ديوار دوخته و با همان قرائت معهود پي خيالات خود را گرفته و مشهود خواهد گرديد...»

رمضان طفلك يكباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به اين سر كشانده و مثل غشي‌ها نگاه‌هاي ترسناكي به آقا شيخ انداخته و زيرلبكي هي لعنت بر شيطان مي‌كرد و يك چيز شبيه به آية‌كرسي هم به عقيده‌ي خود خوانده و دور سرش فوت مي‌كرد و معلوم بود كه خيالش برداشته و تاريكي هم ممد شده دارد زهره‌اش از هول و هراس آب مي‌شود. خيلي دلم برايش سوخت. جناب شيخ هم كه ديگر مثل اينكه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلس‌القول گرفته باشد دست‌بردار نبود و دست‌هاي مبارك را كه تا مرفق از آستين بيرون افتاده و از حيث پرمويي دور از جناب شما با پاچه‌ي گوسفند بي‌شباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حركاتي غريب و عجيب بدون آن كه نگاه تند و آتشين خود را از آن يك گله ديوار بي‌گناه بردارد گاهي با توپ و تشر هرچه تمام‌تر مأمور تذكره را غايبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اينكه بخواهد برايش سرپاكتي بنويسد پشت سر هم القاب و عناويني از قبيل «علقه مضغه»، «مجهول الهويه»، «فاسد العقيده»، «شارب الخمر»، «تارك الصلوة»، «ملعون الوالدين» و «ولدالزنا»‌ و غيره و غيره (كه هركدامش براي مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانه‌ي هر مسلماني كافي و از صدش يكي در يادم نمانده) نثار مي‌كرد و زماني با طمأنينه و وقار و دلسوختگي و تحسر به شرح «بي مبالاتي نسبت به اهل علم و خدام شريعت مطهره» و «توهين و تحقيري كه به مرات و به كرات في كل ساعة» بر آن‌ها وارد مي‌آيد و «نتايج سوء دنيوي و اخروي» آن پرداخته و رفته رفته چنان بيانات و فرمايشات موعظه‌آميز ايشان درهم و برهم و غامض مي‌شد كه رمضان كه سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند يك كلمه‌ي آن را بفهمد و خود چاكرتان هم كه آن همه قمپز عربي‌داني مي‌كرد و چندين سال از عمر عزيز زيد و عمرو را به جان يكديگر انداخته و به اسم تحصيل از صبح تا شام به اسامي مختلف مصدر ضرب و دعوي و افعال مذمومه‌ي ديگر گرديده و وجود صحيح و سالم را به قول بي‌اصل و اجوف اين و آن و وعده و وعيد اشخاص ناقص‌العقل متصل به اين باب و آن باب دوانده و كسر شأن خود را فراهم آورده و حرف‌هاي خفيف شنيده و قسمتي از جواني خود را به ليت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصيل معلوم و مجهول نموده بود، به هيچ نحو از معاني بيانات جناب شيخ چيزي دستگيرم نمي‌شد.

در تمام اين مدت آقاي فرنگي‌مآب در بالاي همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توي نخ خواندن رومان شيرين خود بود و ابدا اعتنايي به اطرافي‌هاي خويش نداشت و فقط گاهي لب و لوچه‌اي تكانده و تُك يكي از دو سبيلش را كه چون دو عقرب جراره بر كنار لانه‌ي دهان قرار گرفته بود به زير دندان گرفته و مشغول جويدن مي‌شد و گاهي هم ساعتش را درآورده نگاهي مي‌كرد و مثل اين بود كه مي‌خواهد ببيند ساعت شير و قهوه رسيده است يا نه.

رمضان فلك زده كه دلش پر و محتاج به درد دل و از شيخ خيري نديده بود چاره را منحصر به فرد ديده و دل به دريا زده مثل طفل گرسنه‌اي كه براي طلب نان به نامادري نزديك شود به طرف فرنگي‌مآب رفته و با صدايي نرم و لرزان سلامي كرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشيد! ما يخه چركين‌ها چيزي سرمان نمي‌شود، آقا شيخ هم كه معلوم است جني و غشي است و اصلا زبان ما هم سرش نمي‌شود عرب است. شما را به خدا آيا مي‌توانيد به من بفرماييد براي چه ما را تو اين زندان مرگ انداخته‌اند؟»

به شنيدن اين كلمات آقاي فرنگي‌مآب از طاقچه پايين پريده و كتاب را دولا كرده و در جيب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گويان دست دراز كرد كه به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را كمي عقب كشيد و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بي‌خود به سبيل خود ببرند و محض خالي نبودن عريضه دست ديگر را هم به ميدان آورده و سپس هر دو را روي سينه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستين جليقه جا داده و با هشت رأس انگشت ديگر روي پيش سينه‌ي آهاردار بناي تنبك زدن را گذاشته و با لهجه‌اي نمكين گفت: «اي دوست و هموطن عزيز! چرا ما را اينجا گذاشته‌اند؟ من هم ساعت‌هاي طولاني هر چه كله‌ي خود را حفر مي‌كنم آبسولومان چيزي نمي‌يابم نه چيز پوزيتيف نه چيز نگاتيف. آبسولومان آيا خيلي كوميك نيست كه من جوان ديپلمه از بهترين فاميل را براي يك... يك كريمينل بگيرند و با من رفتار بكنند مثل با آخرين آمده؟ ولي از دسپوتيسم هزار ساله و بي قاناني و آربيترر كه ميوه‌جات آن است هيج تعجب‌آورنده نيست. يك مملكت كه خود را افتخار مي‌كند كه خودش را كنستيتوسيونل اسم بدهد بايد تريبونال‌هاي قاناني داشته باشد كه هيچ كس رعيت به ظلم نشود. برادر من در بدبختي! آيا شما اينجور پيدا نمي‌كنيد؟»

رمضان بيچاره از كجا ادراك اين خيالات عالي برايش ممكن بود و كلمات فرنگي به جاي خود ديگر از كجا مثلا مي‌توانست بفهمد كه «حفر كردن كله» ترجمه‌ي تحت‌اللفظي اصطلاحي است فرانسوي و به معني فكر و خيال كردن است و به جاي آن در فارسي مي‌گويند «هرچه خودم را مي‌كشم...» يا «هرچه سرم را به ديوار مي‌زنم...» و يا آن كه «رعيت به ظلم» ترجمه‌ي اصطلاح ديگر فرانسوي است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنيدن كلمه‌ي رعيت و ظلم پيش عقل نافص خود خيال كرد كه فرنگي‌مآب او را رعيت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملك تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعيت نيست. همين بيست قدمي گمرك خانه شاگرد قهوه‌چي هستم!»

جناب موسيو شانه‌اي بالا انداخته و با هشت انگشت به روي سينه قايم ضربش را گرفته و سوت زنان بناي قدم زدن را گذاشته و بدون آن كه اعتنايي به رمضان بكند دنباله‌ي خيالات خود را گرفته و مي‌گفت: «رولوسيون بدون اولوسيون يك چيزي است كه خيال آن هم نمي‌تواند در كله داخل شود! ما جوان‌ها بايد براي خود يك تكليفي بكنيم در آنچه نگاه مي‌كند راهنمايي به ملت. براي آنچه مرا نگاه مي‌كند در روي اين سوژه يك آرتيكل درازي نوشته‌ام و با روشني كور كننده‌اي ثابت نموده‌ام كه هيچ كس جرأت نمي‌كند روي ديگران حساب كند و هر كس به اندازه‌ي... به اندازه‌ي پوسيبيليته‌اش بايد خدمت بكند وطن را كه هر كس بكند تكليفش را! اين است راه ترقي! والا دكادانس ما را تهديد مي‌كند. ولي بدبختانه حرف‌هاي ما به مردم اثر نمي‌كند. لامارتين در اين خصوص خوب مي‌گويد...» و آقاي فيلسوف بنا كرد به خواندن يك مبلغي شعر فرانسه كه از قضا من هم سابق يكبار شنيده و مي‌دانستم مال شاعر فرانسوي ويكتور هوگو است و دخلي به لامارتين ندارد.

رمضان از شنيدن اين حرف‌هاي بي سر و ته و غريب و عجيب ديگر به كلي خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بناي ناله و فرياد و گريه را گذاشت و به زودي جمعي در پشت در آمده و صداي نتراشيده و نخراشيده‌اي كه صداي شيخ حسن شمر پيش آن لحن نكيسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حيغ و ويغ راه انداخته‌اي. مگر ...ات را مي‌كشند اين چه علم شنگه‌اي است! اگر دست از اين جهود بازي و كولي گري برنداري وامي‌دارم بيايند پوزه بندت بزنند...!» رمضان با صدايي زار و نزار بناي التماس و تضرع را گذاشته و مي‌گفت: «آخر اي مسلمانان گناه من چيست؟ اگر دزدم بدهيد دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگيرند، گوشم را به دروازه بكوبند، چشمم را درآورند، نعلم بكنند. چوب لاي انگشتهايم بگذارند، شمع آجينم بكنند ولي آخر براي رضاي خدا و مرا از اين هولدوني و از گير اين ديوانه‌ها و جني‌ها خلاص كنيد! به پير، به پيغمبر عقل دارد از سرم مي‌پرد. مرا با سه نفر شريك گور كرده‌ايد كه يكيشان اصلا سرش را بخورد فرنگي است و آدم اگر به صورتش نگاه كند بايد كفاره بدهد و مثل جغد بغ كرده آن كنار ايستاده با چشم‌هايش مي‌خواهد آدم را بخورد. دو تا ديگرشان هم كه يك كلمه زبان آدم سرشان نمي‌شود و هر دو جني‌اند و نمي‌دانم اگر به سرشان بزند و بگيرند من مادر مرده را خفه كنند كي جواب خدا را خواهد داد...؟»

بدبخت رمضان ديگر نتوانست حرف بزند و بغض بيخ گلويش را گرفته و بنا كرد به هق هق گريه كردن و باز همان صداي نفير كذايي از پشت در بلند شد و يك طومار از آن فحش‌هاي دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.

دلم براي رمضان خيلي سوخت. جلو رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشته گفتم:‌«پسر جان، من فرنگي كجا بودم. گور پدر هرچه فرنگي هم كرده! من ايراني و برادر ديني توام. چرا زهره‌ات را باخته‌اي؟ مگر چه شد؟ تو براي خودت جواني هستي. چرا اين طور دست و پايت را گم كرده‌اي...؟»

رمضان همين كه ديد خير راستي راستي فارسي سرم مي‌شود و فارسي راستاحسيني باش حرف مي‌زنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و كي ببوس و چنان ذوقش گرفت كه انگار دنيا را بش داده‌اند و مدام مي‌گفت: «هي قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائكه‌اي! خدا خودش تو را فرستاده كه جان مرا بخري!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائكه كه نيستم هيچ، به آدم بودن خودم هم شك دارم. مرد بايد دل داشته باشد. گريه براي چه؟ اگر هم‌قطارهايت بدانند كه دستت خواهند انداخت و ديگر خر بيار و خجالت بار كن...» گفت: «اي درد و بلات به جان اين ديوانه‌ها بيفتد! به خدا هيچ نمانده بود زهره‌ام بتركد. ديدي چه طور اين ديوانه‌ها يك كلمه حرف سرشان نمي‌شود و همه‌اش زبان جني حرف مي‌زنند؟»

گفتم: «داداش جان اينها نه جني‌اند نه ديوانه، بلكه ايراني و برادر وطني و ديني ما هستند!» رمضان از شنيدن اين حرف مثلي اينكه خيال كرده باشد من هم يك چيزيم مي‌شود نگاهي به من انداخت و قاه قاه بناي خنده را گذاشته و گفت «تو را به آقا ديگر شما مرا دست نيندازيد. اگر اينها ايراني بودند چرا از اين زبان‌ها حرف مي‌زنند كه يك كلمه‌‌اش شبيه به زبان آدم نيست؟» گفتم «رمضان اين هم كه اينها حرف مي‌زنند زبان فارسي است منتهي...» ولي معلوم بود كه رمضان باور نمي‌كرد و حق هم داشت و هزار سال ديگر هم نمي‌توانست باور كند و من هم ديدم زحمتم هدر است و خواستم از در ديگري صحبت كنم كه يك دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلي وارد و گفت « مشتلق مرا بدهيد و برويد به امان خدا. همه‌تان آزاديد...»

رمضان به شنيدن اين خبر عوض شادي خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و مي‌گفت «bah bah من مي‌دانم اينها هروقت مي‌خواهند يك بندي را به دست ميرغضب بدهند اين جور مي‌گويند، خدايا خودت به فرياد ما برس!» ولي خير معلوم شد ترس و لرز رمضان بي‌سبب است. مأمور تذكره صبحي عوض شده و به جاي آن يك مأمور تازه‌ي ديگري رسيده كه خيلي جا سنگين و پرافاده است و كباده‌ي حكومت رشت را مي‌كشد و پس از رسيدن به انزلي براي اينكه هرچه مأمور صبح ريسيده بود مأمور عصر چله كرده باشد اول كارش رهايي ما بوده. خدا را شكر كرديم مي‌خواستيم از در محبس بيرون بياييم كه ديديم يك جواني را كه از لهجه و ريخت و تك و پوزش معلوم مي‌شد از اهل خوي و سلماس است همان فراش‌هاي صبحي دارند مي‌آورند به طرف محبس و جوانك هم با يك زبان فارسي مخصوصي كه بعدها فهميدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمام‌تر از «موقعيت خود تعرض» مي‌نمود و از مردم «استرحام» مي‌كرد و «رجا داشت» كه گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهي به او انداخته و با تعجب تمام گفت اين هم باز يكي. خدايا امروز ديگر هرچه خل و ديوانه داري اينجا مي‌فرستي! به داده شكر و به نداده‌ات شكر!»

خواستم بش بگويم كه اين هم ايراني و زبانش فارسي است ولي ترسيدم خيال كند دستش انداخته‌ام و دلش بشكند و به روي بزرگواري خودمان نياورديم و رفتيم در پي تدارك يك درشكه براي رفتن به رشت و چند دقيقه بعد كه با جناب شيخ و خان فرنگي‌مآب دانگي درشكه‌اي گرفته و در شرف حركت بوديم ديديم رمضان دوان دوان آمد يك دستمال آجيل به دست من داد و يواشكي در گوشم گفت «ببخشيد زبان درازي مي‌كنم ولي والله به نظرم ديوانگي اينها به شما هم اثر كرده والا چه طور مي‌شود جرات مي‌كنيد با اينها همسفر شويد!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نيستيم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتي كه از بي‌همزباني دلتان سر رفت از اين آجيل بخوريد و يادي از نوكرتان بكنيد». شلاق درشكه‌چي بلند شد و راه افتاديم و جاي دوستان خالي خيلي هم خوش گذشت و مخصوصا وقتي كه در بين راه ديديم كه يك مأمور تذكره‌ي تازه‌اي با چاپاري به طرف انزلي مي‌رود كيفي كرده و آنقدر خنديديم كه نزديك بود روده‌بر بشويم


پایان

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen