Dienstag, 1. Januar 2008

یاد باد آن روزگاران... یاد باد





















همانطور که قبلا گفتم دهه پنجاه رویایی ترین دوران نسل ما بود و خیلی دوست داشتم تاریخ تونلی داشت و من به عقب برمی گشتم و برای یکسال هم که شده آن دوران را تجربه می کردم .زمستان آن سالها هیچوقت از خاطرم نمی رود . برف های انبوهی که بر بام خانه ها می نشست و ما با پارو به حیاط می ریختیم و از حیاط به داخل کوچه .بطوریکه سرتاسر کوچه از تل برف پوشیده می شد و عبور ومرور ما را مشکل می ساخت . وقتی از مدرسه تعطیل می شدم .ابتدا با همکلاسی های پسرمان با گلوله برف توی سر همدیگر می زدیم . بعدهم بجان همکلاسی های دختر می افتادیم .من بیشتر با دوتا از دخترها اخت بودم و باهاشان برف بازی می کردم .یکی از آنها نامش الهه نیکپور بود که موهایش را از پشت گیس می کرد و من گاهی روزها ناخواسته بادی گارد او میشدم و اورا تا خانه شان همراهی می کردم . و دیگری هم که نامش فریده کریمی بود و موهای بوری داشت و ما درمسیر مدرسه با برف روی سرکله هم می زدیم و گاهی هم که برادر بزرگش در مسیر ما قرار می گرفت ،چندان حساسیتی به موضوع نشان نمی داد .

آن موقع ما در خانه بیشتر کرسی می گذاشتیم .چرا که پدر با بخاری گرمش نمی شد و ما بالاجبار کرسی می گذاشتیم .گرچه منقل برقی آنزمان وجود داشت ولی مادرم ترجیع می داد منقل ذغالی بگذارد تادر برق صرفه جویی شود .

وقتی به خانه می رسیدم سریع زیر کرسی می چپیدم .نمی دانید چه لطف و مزه ای داشت .لحاف های کرسی را تا بالای سرم می انداختم و یک متکا زیرچانه ام قرار می دادم و شروع به تماشای تلویزیون می کردم و و مجلاتی را که خریده بوده ویواشکی زیر تشک جاسازی کرده بودم بیرون می آوردم و باخواندن داستانهای دختران پسران و کیهان بچه ها.جوانان ومطالب ستاره سینما کلی حال می کردم .

هیچ لذتی در طول زندگی با آن لذت زیرکرسی خوابیدن وتلویزیون تماشاکردن و مجله خواندن برابری نکرد .از آنجا که گفتم مادرم منقل زغالی درست می کرد روی زغال ها را باخاکستر نرمی می پوشاند و من همیشه پایم را داخل منقل می گذاشتم .چراکه وقتی کف پایم را روی خاکسترهای نرم می گذاشتم ،لذت خاصی بمن دست میداد .برای همین اکثر موقع ها جورابهایم سوخته و سوراخ شده بود .

بعد هم که مادم انار را دانه دانه می کرد ومن می رفتم توی کاسه می ریختم و بامقداری نمک در حین تماشای تلویزیون آن را تناول می کردم این لذت مضاعف می گردید . فقط زیر آن لحاف کلفت کرسی جای معشوقه ام یعنی همان هنرپیشه سینمارا در جوارم خالی می دیدم .البته فکرتان جای بد نرود .چون آن موقع چیزی از معقولات سر در نمی آوردیم .فقط دوست داشتم آن معشوقه کذایی در بغل دستم می خوابید وباهم انار می خوردیم و کارتون عصرحجر و پلنگ صورتی تماشا می کردیم !!!!!بعد هم او می رفت سر جایش می خوابید و من هم سر جایم .چرا که از کوچکی عادت نداشتم کسی بغل دستم بخوابد و اگر این اتفاق می افتاد تاصبح خوابم نمی برد . بنابراین اورا درحد همان انار خوردن و فیلم دیدن وکیهان بچه ها خواندن میخواستم ونه بیشتر .

از سریال های جذاب آن دوران از مرادبرقی که ما آن را درخانه همسایه نگاه می کردیم .بعد که خودمان تلویزیون خریدیم از ایرانی ها زیربازارچه ،مرد اول ،بعدهم سریال تحسین برانگیز دایی جان ناپلئون را نگاه می کردیم که علاقه به این سریال برای من هم خاطره انگیز بود و گاهی هم مشغله برانگیز .

اگر کپی های این سریال را دربعداز انقلاب خوانده باشید یا کتاب آن را که نوشته جاودان وماندگار ایرج پزشکزاد است خوانده باشید .در آن کتاب و سریال راوی داستان سعید عاشق دختر دایی اش لیلی می شود .در آن داستان شخصیت بذله گو و شوخ طبعی وجود داشت که سعید به او میگفت :عمو اسدالله .

عمو اسدالله برای اینکه راه چاره جلوی سعید بگذارد تا او به عشق اش برسد ،به او توصیه می کرد که بالیلی سکس نماید .البته با اشاره و غیرمستقیم می گفت :با لیلی یک سفربرو سانفرانسیسکو .

برای همین در آن زمان "سفر به سانفرانسیسکو " از تکیه کلام های غیراخلاقی سریال بود که در دهان مردم افتاده بود و دستمایه متلک پرانی پسرها به دخترها قرار گرفته بود . ولی من بنا بر همان خنگی و چشم و گوش بسته بودن از این تکیه کلام رایج سر درنمی آوردم .طبیعی بود که درخانه هم هیچکس جوابگوی سئوال وکنجکاوی نامعقول ما نبود .این بود که برای گرفتن پاسخ قانع کننده به سراغ همکلاسی ها رفتیم . آنها که کمی تا قسمتی وارد بودند !برای ما توضیح می دادند ولی باز من متوجه نمی شدم .تا اینکه یک همکلاسی داشتیم که متاسفانه اسمش خاطرم نیست .این همکلاسی ما نقاش با استعدادی بود و دائما عکس های شخصیت های کارتونی مثل میک ماوس و پلنگ صورتی را به زیباترین شکل ممکن می کشید .حتی کشیدن میکی ماوس را بمن یاد داد و الان هنوز می توانم تاحدودی آن را رسم نمایم . وقتی از او کمک خواستم .بمن گفت تو اینطوری حالیت نمی شه .بگذار زنگ بخورد و بچه ها مخصوصا دخترها بروند پایین ،من نقاشی آن را بزرگ روی تخته می کشم! تا شیر فهم شوی .

زنگ که خورد ما کنجکاوانه به انتظار نشستیم تا از این معما پرده برداری شود .آنهم در اندازه و مدیوم تخته سیاه .

ولی متاسفانه چندتا از پسرها و دخترها سرکلاس ماندند و آن دوست همکلاسی نقاش مان مجبور شد چگونگی سانفرانسیسکو رفتن را روی کاغذ برای ما نقاشی کند . الان که بیادآن نقاشی می افتم باخود فکر می کنم علی رغم سن وسال کمش بی وجدان !چه استادانه قضیه را نقاشی کرده بود .

بعد که نقاشی را کشید و شروع به آنالیز کردن و توضیح آن برای من پرداخت .من با تعجب گفتم :یعنی همه مردها و زن ها باهم از این کارها می کنند ؟عجب دیوونه هایی هستند ؟

همکلاسی ام گفت : خنگ خدا ،اگر پدر ومادرهای ما اینکار رو نمی کردن که ما متولد نمی شدیم .

ناباورانه و بهت زده مشغول فکر کردن به این موضوع شدم .برایم باورپذیر نبود که تولد یافتن من ناشی از سانفرانسیسکو رفتن پدر ومادرم باشد و همینطور دیگران . باخود فکر کردم والدین محترم بنده برای تولد من چه بهای گزاف و سنگینی پرداختند،در دل آنها را سرزنش می کردم که چرا مبادرت به این کار زشت کردند چراکه در هرصورت خدا مرا به آنها میداد! .از اینرو کمی از آنها نفرت پیدا کردم .وقتی مدرسه تعطیل شد و راهی خانه شدیم .درراه این قضیه فکر مرا مشغول ساخته بود که بهرحال به هرصورتی بود من متولد می شدم دیگر نیازی به انجام این عمل شنیع نبود . این بود که از دست آنها دلگیر شدم .برای همین آنروز که به خانه رفتم سلام نکردم و با هردویشان چندساعتی قهر کردم و به زیرکرسی خزیدم و لحاف را بر روی سرم کشاندم و کم بود بغض ام بترکد و گریه و زاری کنم .

این مقوله تا مدتها فکر مرا مشغول کرده بود .باخود می اندیشیدم همه زن و شوهرها این کار را می کنند یا فقط بعضی از آنها !.وقتی معلم مردی داشتیم ازخود سئوال می کردم یعنی این هم بازنش میره سانفرانسیسکو .یا معلم خانمی داشتیم به خودم می گفتم یعنی این هم با شوهرش از این کارها میکنه ؟بابا خیلی خرند اینها .این چه کاریه !

حتی چندبار هوس کردم از معلم های آقا و خانم این سئوال را بکنم تا مطمئن شوم ولی جرئت نمی کردم .

بهرحال جدا از برنامه ها و سریال های جذاب آن دوران شوها و شبه شوها بود .یکی از این شبه شوها برنامه ای بنام 2+2 بود که یک شوی انتفادی و اجتماعی بود و گروهی از خوانندگان آماتور آهنگهای معروف آن روزگار را به آهنگها و ترانه های انتقادی –اجتماعی تبدیل می کردند و در انتقاد از مسائل روز می خواندند .

مثلا با الهام از ترانه "اول آشنائی مون حرفها چه عاشقانه بود "که نمی دانم حمیرا خوانده بود یا کس دیگری .زن و مردی آهنگی به شکل زیر می خواندند .

زن :اول آشنائیمون حرفها چه احمقانه بود !

مرد : نه حرفی از کرایه و نه از اجاره خانه بود

زن :اول آشنائیمون راستی راستی دیوونه بودم

مرد : یک مرد شیک و خوش لباس ،سوپرمن خونه بودم .

زن :حالا کی هستی باسه من ؟

مرد :خودت کی هستی باسه من ؟

زن :دراز و باریک و قناس !

مرد :تو هم به فکر اسکناس .

زن :یک شوهر بخور بخواب .

مرد :طلاق بگیر بکن ثواب .

و اشعار دیگری که آوردن آن مطلب را بیش از حدمطول می سازد . این قسمت را هم که آوردیم بنا به درخواست "دریا "ی عزیز بود که چندی قبل از من خواسته بود از برنامه های آن زمان رادیو تلویزیون بنویسم .

موخره:1

با نام بردن از کتاب جذاب و خواندنی "دایی جان ناپلئون "یاد مصاحبه ای که نویسنده آن آقای ایرج پزشکزاد با رادیو امریکا کرده بود افتادم که ذکر آن خالی از لطف نیست .پزشکزاد دوخاطره درباره این کتاب تعریف کرد که بسیار شنیدنی بود .یکی اینکه گفته بود وقتی کتاب به زبان آلمانی ترجمه شده بود من نگران این بودم که روح کلی کتاب منتقل نشده و با توجه به تفاوت های فرهنگی میان دوکشور این کتاب جذابیتی برای آلمانی ها نداشته باشد .ولی دیدم قضیه برعکس شد بسیاری از آلمانی ها از کتاب استقبال کردند ومنتقدان کتاب نقدهای خوبی برآن نوشته اند .فی المثل یک منتقد المانی نوشته بود من باخواندن بخش هایی از این کتاب آنچنان باصدای بلند خندیدم که بعد از این خنده ناگهانی خودم متعجب و خجالت زده شدم .

او در خاطره دیگری تعریف می کرد که یک روز با هواپیما از یکی از ایالت های آمریکا عازم شهر سانفرانسیسکو بودم . از قضا خانمی در هواپیما مشغول خواندن کتاب دایی جان ناپلئون بود . بعد گفت خانم مربوطه ناگهان مرا شناخت و کتاب را به نزد من آورد و گفت جمله ای به یادگار در آن کتاب برای او بنویسم .

وی سپس افزود :من از آن خانم نامش را سئوال کردم و بعد در صفحه اول کتابم باتوجه به اینکه راهی شهر سانفرانسیسکوی آمریما بودیم ،نوشتم :

تقدیم به مهین عزیزم .بیاد سفرمان به سانفرانسیسکو !

او می گفت بعدها شوهر این خانم با خواندن این متن تعبیر دیگری از ماجرا نمودند و کارشان به دادگاه و طلاق داشت می کشید که من وارد میدان شدم و سوتفاهم بوجود آمده ناشی از محتوای کتاب را برطرف ساختم .

این را گفتم دوستانی که این روزها وقتی سر به وبلاگ هایشان می زنم از غم و پریشانی و افسردگی حرف می زنند ،این کتاب را یافته و بخوانند که بی گمان در بهبود روحیه شان موثر خواهد بود .کتاب دایی جان ناپلئون در کنار چهار کتاب دیگر از انتخاب های من برای زمانی است که به جزیره تنهایی تبعید شدم .

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen