
شعر فراموش شده ای از فروغ فرخ زاد که در کتابهایش نیست
بادها چون به خروش آیند
عطرها دیر نمی پاینداشگ ها لذت امروزند
یادها شادی فردایند
اگر آن خنده ی مهر آلود
بر لبم شعله ی آهی شد
سفر عمر چو پیش آمد
بهره مند توشه ی راهی شد
عشق اگر غم به دلم میداد
یا خود از بند غمم می زست
گره ای بود که در قلبم
اسمان را به زمین می بست
عشق اگر زهر دورویی را
با می هستی من آمیخت
برگ لرزان امیدم را
بر سر شاخه ی شعر آویخت
عشق اگر شعله ی دزدی بود
که تنم در تب آن میسوخت
سوزنی بود که بر لبهام
لب سوزان تو را می دوخت
گر چه امروز تو را دیگر
با من آن عشق نهانی نیست
باز در خلوت من زان یاد
نیست شامی که نشانی نیست
دائم از عشق تو بگسستن
بر من خسته روا باشد
لیک در مذهب من دانی؟
گله از دوست خطا باشد
چنگ چون تار ز هم بگسست
کس بر آن پنجه نمی ساید
گنه از شدت طوفان هاست
عطر اگر دیر نمی پاید!
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen